۲۷ فروردین ۱۳۹۳

شب، شبِ شعر و شوره
تولدمه. بعد از تولد های‌وهوی‌دار سی‌سالگی، آدم (یا من) دلش نمی‌خواهد جلو برود توی این سی و چندِ بیخود. کاری اما از دست آدم برنمی‌آید. سال به سال هم خرفت‌تر و محافظه‌کارتر.
چون هنوز آن‌قدرها خرفت و محافظه‌کار نشدم، باید از این حالت استفاده کنم و  فارغ از این‌که چقدر پلتیکالی کرکت هستم یا نیستم، چیزهای خنده‌داری بنویسم. 
(هر وقت به بابام می‌گفتم بابا یه چیز خنده‌دار تعریف کنم؟ می‌گفت: تعریف کن اگر خنده‌دار بود، می‌خندیم دیگه. چیه اولِ جمله، وعده می‌دی یا انتظار داری که ما بخندیم؟) 
حالا یه چیزی تعریف کنم براتون. شاید خنده‌دار بود شاید نبود.
ما یک کمپین خواهرمون برامون درست کرده، که ملت به جناب ما رای بدن. بعد توی اون گروه خیلی آدم‌های متفاوت و زیادی هستند. بعد سیستم این‌طوریه که ظاهرن آدم‌هایی که به من رای می‌دهند شب‌ها فعالند، دوست‌های خانم شین، صبح‌ها. اینه که صبح‌ها که بیدار می‌شیم، ما جلوییم و عصر‌ها خانم شین با تانک از رومون رد می‌شه، (چی؟ عطا؟ نه بابا، عطا، تانک رو همون سال‌ها فروخت) تا ما تانکمون رو دوباره آتیش کنیم، کلی جونمون درمیاد.
بعد بعضی وقت‌ها قشنگ انگار شوخی نداریم. یکی میاد می‌گه فلانی گزارش اعلام کن. یکی می‌گه این "غولِ شین" باز از رومون رد شد. بعد رئیس کمپین میاد روحیه می‌ده و راه‌حل ارائه می‌ده و انگیزه ایجاد می‌کنه که ملت برن باز به من رای بدن. بعد اونا که میفتن جلو، می‌گه: بچه‌ها ببینید الان تو کمپ دشمن رقص و پایکوبیه. ما باید این پایکوبی را به کمپ خودمون بیاریم. بعد یکی می‌ره رای می‌ده میاد اعلام می‌کنه ما جلو افتادیم، اون یکی ماساژش می‌ده. بعد خاله ف میاد ما رو متنبه می‌کنه که به خانم شین می‌گیم غول چین، نه... شین و چیزهای دیگه‌ای که الان محافظه‌کاریم اجازه نمی‌ده بنویسم.
بعد ما با سوراخ دماغ گشاد می‌گیم چشم.
بعد رئیس میاد می‌گه بچه‌ها استراتژی رو عوض می‌کنیم. دشمن حمله کرده. رمز عملیات: "شالِ رنگی" و "گوشواره‌ی پروانه‌ای".
بعد بابام در نقش اخلاق قضیه می‌گه لاله برو آتش‌بس اعلام کن. چرا رسولی بازی نمی‌کنه؟ بعد هی من می‌گم من چه می‌دونم. بعد بابام می‌گه لاله ول کن بابا. این مسخره‌بازیه. بعد من از این گوش می‌شنوم از اون یکی درمی‌کنم. نمی‌تونم آتش‌بس اعلام کنم. تازه بامزه شده. بعد برای من ایمیل‌های تشویقی ناشناس میاد با گروهان درمیون می‌ذارم. بعد الان یه خورده جو رفته تو تولد من واسه همین امروز خیلی نخندیدیم. اما کلن عاشقشونم این آدمایی که اون تو هستند. یعنی من واقعن موندم که انقدر برای من حوصله به خرج می‌دن. 
بوس بهتون.
بعد لحظه‌های "دل‌نوشته‌ای" هم می‌گیرتم. فکر می‌کنم بابا مهربونا، من خیلی آچغالی‌ام. چرا انقد بهم حال می‌دین؟ واقعن چرا؟ بعد دوباره یکی می‌گه دشمن به خاک‌ریزهای ما نزدیک شده، بعد دوباره سریع دل‌نوشته‌ی درون خاموش می‌شه که به حق پنش تن امیدوارم خاموش بمونه کلن و بعد ادامه می‌دیم. شنگولیم و سی و یک ساله‌ایم از وین.
ووی. شوخی کردم. 
خانم شین! خانم شین! تو رو خدا ما رو نخور، ما گیلاسیم.

۱۲ نظر:

ناشناس گفت...

آقا این قبول نیست من سرباز گمنامی بودم که شبها رای می دادم یک نفر دیگه هم می آمد نزدیکهای صبح می دید فاصله رای ها خیلی زیاد شده یک ده تایی رای می داد می رفت می خوابید . البته متوجه شدم که یک نفر مجاهدت های من را به نام خودش ثبت می کنه برای همین 2 شب رای نمی دم تازه فعال شده ناقلا

ناشناس گفت...

رای بده رای بده تو امید تیم مایی :))

سرمه گفت...

ما رو هم بنداز تو اون کمپین، با این سیستم مسخره‌ی رای‌گیری من هربار تو اپدیت می‌کنی یادم میاد رای بدم.

فری گفت...

ماچ به تو. رای دادم بت. من از اونایی ام که از روزای اول بلاگت میخوندمت تا ااااااااااااا خود الانن. کیپ گویینگ.

فری گفت...

ماچ به تو. رای دادم بت. من از اونایی ام که از روزای اول بلاگت میخوندمت تا ااااااااااااا خود الانن. کیپ گویینگ.

ناشناس گفت...

من حدود یک ماهه که وبلاگتون رو پیدا کردم و چند روز نشستم سرش و همه پست ها رو خوندم. از اون موقع هم فیدتون رو دارم که پست هاتون رو بخونم چون خیلی از شما خوشم اومد و کاشکی که واقعا با هم دوست بودیم و من هم توی کمپین بودم. حالا راستش من اصلا وبلاگ خانم شین رو نخوندم و نمیدونم چه جوریه، شاید اونهم خوبه ولی مطمئنم نه به خوبی شما. ولی وبلاگ رسولی رو هم این چند روز اخیر همه اش رو خوندم و خیلی حال کردم. اونهم شخصیت باحالی داره. اصولا من از روی نوشته های آدمها عاشقشون میشم. ولی من کماکان رایم رو به شما میدم چون اولا رسولی بعیده که ببره و ثانیا شما بیشتر رای میخواین که شاخ این "غول چین" رو بشکنین.
درباره کمپینتون هیچی نگفته بودین هم کاملا میشد فهمید که همچین کمپینی وجود داره!

ناشناس گفت...

من حدود یک ماهه که وبلاگتون رو پیدا کردم و چند روز نشستم سرش و همه پست ها رو خوندم. از اون موقع هم فیدتون رو دارم که پست هاتون رو بخونم چون خیلی از شما خوشم اومد و کاشکی که واقعا با هم دوست بودیم و من هم توی کمپین بودم. حالا راستش من اصلا وبلاگ خانم شین رو نخوندم و نمیدونم چه جوریه، شاید اونهم خوبه ولی مطمئنم نه به خوبی شما. ولی وبلاگ رسولی رو هم این چند روز اخیر همه اش رو خوندم و خیلی حال کردم. اونهم شخصیت باحالی داره. اصولا من از روی نوشته های آدمها عاشقشون میشم. ولی من کماکان رایم رو به شما میدم چون اولا رسولی بعیده که ببره و ثانیا شما بیشتر رای میخواین که شاخ این "غول چین" رو بشکنین.
درباره کمپینتون هیچی نگفته بودین هم کاملا میشد فهمید که همچین کمپینی وجود داره!

لیلی گفت...

اوه راستی تولدتون هم مبارک! صد سال به از این سالها داشته باشید به حق پنشتن یا اینشتن

مهتاب گفت...

تولدت مبارک لاله جون!
تا کی این مبارزه ادامه داره؟ کی نتیجه میدن؟

ناشناس گفت...

HBD

R A N A گفت...

تولدت مبارک لاله. باورم نمیشه چنددددد ساله که میخوانمت!
:) یادمه بیست و هفت سالگت بود نوشته بودی "بیست و هفت ساله خیلی هم خوب و بلاست.." یا یه چیزی توی این مایه ها. در جواب کسایی که وقتی میفهمیدند چند
سالته میگفتند که اصلن بهت نمیاد
پاینده باشی و ایشالا تولد صد سالگی ت بیایم اینجا بخونیم ببینیم که از دیوار خانه سالمندان پریدی بیرون و ماجراهاش رو روز به روز آپ میکنی
بوس بوس

ناشناس گفت...

بعدش این کمپینی که ظاهران خواهرتون براتون راه انداخته آدرسش کجاست احیانا

MS

AS IT IS