۵ اردیبهشت ۱۳۹۳

Fabulosity of being generally amused

یک. قدیم ما که بچه بودیم مد بود صدای بچه‌ها را ضبط می‌کردند. ویدئوی خانگی که نبود. این مسائل «فبیولاسیتی» بود. ما نداشتیم. از دو سه سالگی ما هم صدا هست. به همت عمه سوسی و عمو خسنگ، پریای شاملو را حفظ کرده بودیم و رو نوار می‌خواندیم. وسطش چرت و پرت هم می‌گفتیم. گمانم لنا بوده که خواهش و تمنا می‌کرده که براش خر بخرند. بعد ازش می‌پرسند که خب لنا آخه خر را کجا بگذاریم؟ می‌گفته توی وان. 
توی هر سنی آدم یک سری نظرات این‌طوری دارد. توی سه سالگی فکر می‌کند خب خر را توی وان می‌شود گذاشت. همین‌جور که بزرگ‌تر می‌شود، خر می‌شود پسر همسایه، می‌شود تحصیل، فرنگ، موفقیت، عشق، بچه و الی آخر.
همه‌ی چیزهایی که در تئوری خوبند. خر در تئوری توی وان جا می‌شود. پسر همسایه را اگر ماچ کنی در آن لحظه غیب می‌شوی بعد که دوباره ظاهر شدی، دیگر آن آدم قبلی نیستی و سال‌ها بعد توی تنهایی‌هات که یارو را توی گوگل می‌زنی در و دیوار را گاز می‌گیری که خب چرا واقن؟
بی‌آینده‌ترین رشته‌ی تحصیلی را که انتخاب کنی، فکر می‌کنی در نهایت خوشحال معنوی می‌شوی که اصل علاقه است و به آرنجت که همه نصیحتت می‌کنند به تحصیلت بادقت‌تر فکر کن. همه‌مان که از این رشته‌ها خواندیم، می‌دانیم که گفتن ندارد ولی دوام شادیِ معنویِ انتخاب والای هنر چند ساعت بعد از فارغ‌التحصیلی‌ست، دیده شده که وسط راه هم دوامش تمام شده.
نه که حالا خیلی ناراضی باشم که سر و کارم با هنرهای تجسمی‌ست. نه. هنرهای تجسمی، من را این آدم کرده که حالا هستم. بدی هم نیست. اما همیشه یک نقطه‌ای هست که با هنرهای تجسمی می‌لنگد و آن همانا شغل در تعریفی‌ست که همه‌ی اطرافیانت دارند، به‌جز تو. این آچار فرانسه‌گی حاصل از هنرهای تجسمی‌ست که گاهی آدم را واقعن خسته می‌کند.
یعنی همین من هم که الان فکر می‌کنم این اطلاعات را درباره‌ی نظراتم دارم، باز هم همان خر را می‌خواهم و فقط بعد از خواستن و گذشتن از ماجراست که می‌فهمم خر توی وان بوده.
دو. هرچی فروردین ایران قشنگ بود (می‌دانم هنوز هم هست اما خیلی وقت است که فروردین تهران را ندیدم، برای همین ماضی‌ست.) فروردین اتریش مزخرف است. تمام مدت هوایی که به چشم بر هم زدنی عوض می‌شود. هواشناسی هم از پسش برنمی‌آید. به هیچ چیز اعتمادی نیست. می‌نویسد که طوفان می‌شود بعد تا شب آسمان صاف است. می‌نویسد که آفتابی‌ست، ناگهان کوه پنبه می‌شود و آسمان سیاه می‌شود و قیامت می‌شود. 
به خاطر تغییر دایمی هوا، آدم مدام سردرد می‌گیرد.
همیشه باید لباس گرم و خنک با خودت داشته باشی یا این‌که مجبوری توی خیابان کنار یکی که تاپ و دامن کوتاه تنش است با جدیت با بلوز و شلوار و شال و کلاه و کاپشن بایستی تا چراغ سبز شود یا این‌که تو آنی باشی که تاپ و شلوارک تنت است، بعد روی دوچرخه باشی و باران بگیرد و تا فیها خالدونت خیس خالی شود. 
بدتر از همه احساس حماقتی‌ست که از هر انتخابی به آدم دست می‌دهد. یعنی یک بازی‌ای‌ست که آخرش تو به هرحال بازنده‌ای. یا چون لباس غلط تنت است یا چون عین حمال‌ها چهل دست لباس تو کوله‌ت است و لازمش نداری یا چون سردرد گرفتی از هوا یا چون فیها خالدون یادت رفته بگذاری توی کیفت و فیها خالدونت خیس است. تو به هوا همیشه می‌بازی.
سه. امروز که برگشت خانه از دینست شبش و دراز کشیده بود روی کاناپه و من خودم را کنارش جا کردم، فهمیدم که چرا این‌جور نرم و خوش دوستش دارم. قلی یک آدم هارمونیکی‌ست. درون و بیرونش خیلی شبیه هم است. توی زندگی من خیلی آدم‌های زیادی آمده و رفته که درون و بیرونشان به هم نمی‌خوانده یا خیلی خوش‌ظاهر بودند، بعد از دو ماه که درشان را باز می‌کردی، می‌دیدی درونشان به خوشایندی بیرونشان نیست. یا آن دسته‌ای که عاشق درونشان می‌شدی، بعد هر چی سعی می‌کردی، ظاهربین درونت راضی نبود به بیرونشان. 
گمانم من هم مجبور که باشم، بین آدم خوش‌ظاهر یا خوش‌درون، خوش‌درون را انتخاب می‌کنم اما شانس زده پس سر ما و قشنگِ مغزجالبی کنار خودمان داریم. حالم باهاش آپریل است. نمی‌دانم مغزش را ماچ کنم یا خودش را.
چهار. روی کاناپه خوابش برده، آفتاب روش پهن شده و تی‌شرت من را گذاشته روی چشم‌هاش که نور بهش نتابد. از پنجره باد خنکی می‌وزد. یک پرنده‌ای که من قیافه‌ش را نمی‌توانم حدس بزنم، دارد می‌خواند. نمی‌دانم چرا اما فکر می‌کنم پرنده چاق و پوست‌کلفت و تپلی‌ست. خوشِ یواشی هستم. 
می‌فروشم حالمو. تو هنرهای تجسمی پول نیست.
پنج. الاکلنگ و تیشه، منصف برنده می‌شه؟


۹ نظر:

Unknown گفت...

خوب چی میشه وقتی نظرسنجی دویچه وله در کار نیست هم همینقدر تندتند بنویسی!؟

Unknown گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ننوي كهنه گفت...

اين حال هاي خوش ملو، از خر كيف بودن هم بيشتر مي چسبن
به اين قبله

freeda گفت...

الان اینی که نوشتی رو از رو فکر من کپی کرده بودی... :))))

ناشناس گفت...

قلی قلی لاله رو از ما نگیری

ناشناس گفت...

قلی پلنگ ، دست کرد تفنگ ، زد قد ستگ ، گفت دله لنگ !

ناشناس گفت...

لاله وبلاگتو نگاه کن ببین آخرین ماهی که 10 تا پست داشتی کی بود. وبلاگتو منفجر میکنم به مولا اگه از این به بعد، هر ماه 10 تا پست کمتر بذاری. یعنی رای هام حرومت باشه

مان گفت...


شاید
نام ان پرنده
شمبورسکا باشد
.
.
.

ناشناس گفت...

شاید