مرکزالجهانیانِ مخفی
من یک خاصیت بدی که دارم این است که گاهی فکر میکنم از آسمان افتادم و هیچکس تا حالا مثل من از آسمان نیفتاده. مطمئنم اگر بچه بزام از آن مادرها میشوم که فکر میکنند از کون بچهشان شهد و شکر میریزد و فکر میکنم اولین و آخرین زنی هستم که زاییدم و هیچ بنیبشری اینگونه نزاییده که من. وقتی عاشق میشوم فکر میکنم احتمالن تا به حال هیچکس به چنین کیفیتی هیچکس دیگر را دوست نداشته. کلن مدام در این توهمم که من خیلی تجربهی منحصربهفردی از جهان هستی دارم. خیلی هم مسئله درونی و شخصیست برایم. گاهی هم با یک حال معنوی خاصی مخفیش میکنم اما آنجا هست. مثل انرژی، فقط از صورتی به صورتی دیگر تبدیل میشود.
بارها هم مثال نقضش را میبینم که اینطور نیست. که تجربهی من خیلی متفاوت از سایر آدمها نیست اما فایده ندارد.
آدم دوست ندارد قبول کند که مثل دیگران است. که حتی جز دیگران است.
عمو رضا همیشه میگفت یک سری آدمها فکر میکنند که مختصات صفر و صفر جهان هستی هستند. انگار نمیدانند چیزهای بزرگتری از آنها هم وجود دارد.
من همیشه وقتی این را میگفت فکر میکردم با من است. بهم بر هم میخورد توی سر خودم. اما کاری نمیتوانستم بکنم. چند روزی یادم بود که صفر و صفر جهان هستی نیستم اما باز دوباره یادم میرفت.
جالب اینجاست که وقتی یادم میافتاد که با یک آدمی مواجه میشدم که از آن دسته بود که خودش را مبدأ میدانست و یادم میافتاد که بابا تو هم مبدأ نیستی برادر (پنج بار نوشتم "که"). بعد فکر میکردم چه رفتار مزخرفی دارد. بعد به محض قضاوت دیگران فکر میکردم که خب خودم هم که همینم و تازه بدتر هم هستم چون خیلی عمیق شده این خاصیت در من و مثل گنج قایمش هم میکنم.
آدم خودبهخود شباهتها را سوا میکند.
این حالت یک چیزی شبیه این است که وقتی پژو داری، توی خیابان داری رانندگی میکنی، فکر میکنی خدایا انگار "همه" پژو دارند. بعد فکر میکنی حالی که من از پشت فرمان بودن دارم، همهی این آدمها مشابهش را دارند.
جایی که خودم به خودم رضایت میدهم، آنجاست که فکر میکنم من حواسم هست که چه آدم مزخرفی هستم گاهی و این آگاهی به خودخواهی خودم بهم این اجازه را میدهد که وقتی آدمهایی که فکر میکنند صفر و صفر مبدأ هستند و نمیدانند که نیستند، را میبینم به خودم میگویم خب لاله اقلن تو میدانی مشکل کجاست.
اما فایده ندارد این که بدانی مشکل کجاست. یعنی گاهی آدم هی میخواهد خودش را راضی کند که من میدانم مشکل کجاست، پس من یک قدم جلو هستم اما خب بالاخره بعد از سالها دانستن اینکه مشکل کجاست، آدم باید یک کاری هم برایش بکند دیگر.
پس اینبار دربارهش یک پست خودزنانه مینویسد و توی وبلاگش منتشر میکند تا دفعهی بعد که یادش افتاد آدمیست که فکر میکند مرکز جهان است در حالی که نیست. از بعد از انتشار این پست مرکزالجهانی به ناخودآگاه مهاجرت کرده تا دفعهی بعد که یکی دوباره پژو داشته باشد.
من یک خاصیت بدی که دارم این است که گاهی فکر میکنم از آسمان افتادم و هیچکس تا حالا مثل من از آسمان نیفتاده. مطمئنم اگر بچه بزام از آن مادرها میشوم که فکر میکنند از کون بچهشان شهد و شکر میریزد و فکر میکنم اولین و آخرین زنی هستم که زاییدم و هیچ بنیبشری اینگونه نزاییده که من. وقتی عاشق میشوم فکر میکنم احتمالن تا به حال هیچکس به چنین کیفیتی هیچکس دیگر را دوست نداشته. کلن مدام در این توهمم که من خیلی تجربهی منحصربهفردی از جهان هستی دارم. خیلی هم مسئله درونی و شخصیست برایم. گاهی هم با یک حال معنوی خاصی مخفیش میکنم اما آنجا هست. مثل انرژی، فقط از صورتی به صورتی دیگر تبدیل میشود.
بارها هم مثال نقضش را میبینم که اینطور نیست. که تجربهی من خیلی متفاوت از سایر آدمها نیست اما فایده ندارد.
آدم دوست ندارد قبول کند که مثل دیگران است. که حتی جز دیگران است.
عمو رضا همیشه میگفت یک سری آدمها فکر میکنند که مختصات صفر و صفر جهان هستی هستند. انگار نمیدانند چیزهای بزرگتری از آنها هم وجود دارد.
من همیشه وقتی این را میگفت فکر میکردم با من است. بهم بر هم میخورد توی سر خودم. اما کاری نمیتوانستم بکنم. چند روزی یادم بود که صفر و صفر جهان هستی نیستم اما باز دوباره یادم میرفت.
جالب اینجاست که وقتی یادم میافتاد که با یک آدمی مواجه میشدم که از آن دسته بود که خودش را مبدأ میدانست و یادم میافتاد که بابا تو هم مبدأ نیستی برادر (پنج بار نوشتم "که"). بعد فکر میکردم چه رفتار مزخرفی دارد. بعد به محض قضاوت دیگران فکر میکردم که خب خودم هم که همینم و تازه بدتر هم هستم چون خیلی عمیق شده این خاصیت در من و مثل گنج قایمش هم میکنم.
آدم خودبهخود شباهتها را سوا میکند.
این حالت یک چیزی شبیه این است که وقتی پژو داری، توی خیابان داری رانندگی میکنی، فکر میکنی خدایا انگار "همه" پژو دارند. بعد فکر میکنی حالی که من از پشت فرمان بودن دارم، همهی این آدمها مشابهش را دارند.
جایی که خودم به خودم رضایت میدهم، آنجاست که فکر میکنم من حواسم هست که چه آدم مزخرفی هستم گاهی و این آگاهی به خودخواهی خودم بهم این اجازه را میدهد که وقتی آدمهایی که فکر میکنند صفر و صفر مبدأ هستند و نمیدانند که نیستند، را میبینم به خودم میگویم خب لاله اقلن تو میدانی مشکل کجاست.
اما فایده ندارد این که بدانی مشکل کجاست. یعنی گاهی آدم هی میخواهد خودش را راضی کند که من میدانم مشکل کجاست، پس من یک قدم جلو هستم اما خب بالاخره بعد از سالها دانستن اینکه مشکل کجاست، آدم باید یک کاری هم برایش بکند دیگر.
پس اینبار دربارهش یک پست خودزنانه مینویسد و توی وبلاگش منتشر میکند تا دفعهی بعد که یادش افتاد آدمیست که فکر میکند مرکز جهان است در حالی که نیست. از بعد از انتشار این پست مرکزالجهانی به ناخودآگاه مهاجرت کرده تا دفعهی بعد که یکی دوباره پژو داشته باشد.
۵ نظر:
I'm not trying to relate to you (I like to be the only one who feels the way I do) or tell you I have a similar case of narcissism (for lack of better word), but I do!
In a way, I've always found myself and my experiences unique... even though they can be quite common and ordinary. I've discussed this extensively with my psychologist and this is what we came up with (too personal to share with a total stranger? yes,indeed):
Growing up, I was always bored.Lack of nurturance and stimulation led me into creating a fantasy world that was quite rich and sophisticated. It was an escape to deal with my unpleasant situation. As a kid, my pain(depression) gave me a different perspective on life. I could not understand why I felt the way I felt... and I concluded I must be inherently bad and flawed.
To overcompensate for my badness, I felt the urge not to be different but to be perfect. I craved perfection and marvel. I figured I had to do something grand to be loved... hence the obsession with the concept of genius. And I grew a strong aversion towards normal. Normal was vain and useless and normal people were stupid and boring. I became detached, isolated and developed a complex love and hate relationship with myself. And of course I felt different. I liked being different. It justified my strange coping skills...
I babbled so much I forgot the point I was trying to make.... I guess I wanted to say being different is a lonely experience.
في الواقع اين گزاره كه "اين من هستم كه مي دانم نقطه صفر و صفر جهان نيستم و بقيه اين را نمي دانند" هم بخشي از پكيج خود صفر و صفر بيني است. البته همه اش منظورم خودم بود ها. منظورم اينه كه من برخي اوقات اتفاقا همونجايي كه فكر مي كنم عجب ادم وارسته و فروتني هستم، دارم خودم رو با بقيه مقايسه مي كنم و بابت فروتن بودن براي خودم كرديتي قائل مي شوم كه بقيه ان را ندارند
این حالت شبیه قضیه جهان هلوگرافیکه!
البته شاید خود 0و0پنداری بنوعی تجربه همه آدمها باشه چون باحواس وویژگیهای منحصر به فرد خودشون(اگه بپذیریم که هر آدمی منحصر بفرده حداقل چیدمان ژن هاش
) داره دنیا رو ادراک می کنه
اما در شما چیزی هست که در موردش شگفت زده ام و اون اینه که خیلی راحت خودتو می بینی تحلیل و حتی نقد می کنی ،بدون اینکه قضاوت کنی یا احساس بدی نسبت به خودت پیدا کنی اینو در خواهرت هم می بینم و بنظر من تا حدود زیادی مدیون رفتار و طرز فکر پدرو مادر تونه که من ندید(حتی قبل از اینکه ببینمشون)باخوندن مطالب توتودلم بهشون درودفرستادم چون تو تجربه شخصی من برخورد آدم با خودش بنوعی ادامه برخورد پدرو مادرش با خودشه و چیزی که زیاد دورو ورم میبینم پدرو مادر قضاوت کن و سانسور کن و نتیجه اش بچه هایی که با خودشون ، با احساساتشون ، با یونیک بودنشون و با اشتباهاتشون راحت نیستند . نمونش خودم
البته شاید خود 0و0پنداری بنوعی تجربه همه آدمها باشه چون باحواس وویژگیهای منحصر به فرد خودشون(اگه بپذیریم که هر آدمی منحصر بفرده حداقل چیدمان ژن هاش
) داره دنیا رو ادراک می کنه
اما در شما چیزی هست که در موردش شگفت زده ام و اون اینه که خیلی راحت خودتو می بینی تحلیل و حتی نقد می کنی ،بدون اینکه قضاوت کنی یا احساس بدی نسبت به خودت پیدا کنی اینو در خواهرت هم می بینم و بنظر من تا حدود زیادی مدیون رفتار و طرز فکر پدرو مادر تونه که من ندید(حتی قبل از اینکه ببینمشون)باخوندن مطالب توتودلم بهشون درودفرستادم چون تو تجربه شخصی من برخورد آدم با خودش بنوعی ادامه برخورد پدرو مادرش با خودشه و چیزی که زیاد دورو ورم میبینم پدرو مادر قضاوت کن و سانسور کن و نتیجه اش بچه هایی که با خودشون ، با احساساتشون ، با یونیک بودنشون و با اشتباهاتشون راحت نیستند . نمونش خودم
ارسال یک نظر