۲۵ شهریور ۱۳۹۳


اینتگراسیون؟ ای بابا...
لنا که رفت دو روز خیلی حالم خراب بود. باهام حرف می‌زدی، گریه می‌کردم. هنوز در این‌باره نمی‌دانم چه‌طوری باید به احساساتم مسلط بشوم. انگار همه چیزم از هم می‌پاشد. انگار دفعه‌ی اولم است که دارم ازشان جدا می‌شوم.
مشکلم این است که دوست دارم مثلن شش ماه گذشته که هم را ندیدیم، توی دو هفته جبران کنم. بعد رفتارم شدید می‌شد. هی به خودم می‌آمدم و می‌دیدم که شدیدم و سعی می‌کردم ترمز کنم اما ناموفق بود. شاید نصف روز دوام می‌آوردم و باز دوباره شدید بودم. دلم می‌خواست مدام بنشینیم و خیلی حرف بزنیم. لنا که تلفن می‌کرد یا خودم که یک کاری باید انجام می‌دادم غیر از با لنا بودن، آرامشم را از دست می‌دادم و احساس هدر کردن وقت بهم دست می‌داد و مدام لنا را تحت فشار می‌گذاشتم که تمام مدت تمام حواسش به من باشد. 
بعد آدم خودش هم کلافه می‌شود.
دلم می‌خواست توی یک شهر بودیم. نمی‌فهمم این مسئله‌ی احمقانه را که ما پیش هم نیستیم. 
احساس گناه هم هست. احساس می‌کنی تو شهرت را ترک کردی و تویی که گند زدی به همه چیز و اگر هر مشکلی توی زندگی امروزت پیش بیاید، عذاب وجدان دو چندان است. بیا! نه تنها خانه و خانواده‌ت را ول کردی که توی فلان کاری که داری انجام می‌دهی هم خوب نیستی. 
این عواطفِ آدم، همیشه بعد از دیدنِ عزیزان، دو چندان می‌شود. فکر می‌کنی که چی؟ چرا این‌جایی؟ چرا پیششان نیستی؟
مامانم کمرش را عمل کرده و من فقط از توی اسکایپ دیدمش. لنا که آمد، کمی برایم جزییات را تعریف کرد. نمی‌دانم چی بنویسم درباره‌ش. توی سر آدم یک سوال است: چرا من این‌جام و آن‌جا نیستم؟
لنا که تلفن می‌کرد با تهران، می‌دیدم حرف‌هایی که با مامان و بابا می‌زند، کاملن با حرف‌هایی که من باهاشان می‌زنم فرق دارد. همه‌چیز را با جزییات بهتری برای لنا توضیح می‌دادند. راجع‌به روزمرگی با هم حرف می‌زدند. این آمد، آن رفت. فلانی زنگ زد. راجع‌به چیزهایی که با من حرف نمی‌زنند. نه که عمدن. من اصلن از این خانواده‌هایی ندارم که چیزی را از من پنهان کنند. نه. احساس کردم من توی زندگی روزمره‌شان نیستم مثل لنا. این هم برایم خیلی سخت بود. روز اولی که لنا رفته بود، داشتم همین‌ها را برای قلی می‌گفتم و آبغوره می‌گرفتم. گفت حسودیت شد؟ نه به عنوان یک عمل بدی. یک جوری ازم پرسید انگار که حسادتم یک احساس طبیعی‌ست. بعد دیدم آره. دیدم حسودیم شده که توی این روزمرگی نیستم. طبیعی هم هست. این کار را نکینم، چه بکنیم؟
الان که این‌ها می‌نویسم، اشکم خشک شده و خیلی معمولی هستم و به زندگی طبیعی‌م برگشتم. اما این حال دگرگونم بعد از رفتن و برگشتن را نمی‌دانم چه‌کار کنم. 
گاهی فکر می‌کنم به یکی احتیاج دارم که کمکم کند با این احساسات مواجه بشوم. شاید باید از مواضعم برای تراپی عقب بکشم و یک کمک تخصصی بگیرم. نمی‌دانم.
نمی‌توانم حالم را توصیف کنم. انگار می‌افتم به یک گردابی. انگار دفعه‌ی اولم است. انگار یادم می‌رود زندگی‌م این‌جاست. انگار یادم می‌رود چه چیزهای به‌دست آوردم. انگار همان دختره هستم که شب اول توی خوابگاه تنها در تاریکی دراز کشیده بود و خوابش نمی‌برد. علاوه بر این‌ها، خروار خروار عذاب وجدان ار نبودن توی زندگی آدم‌های عزیزِ جان.
عجیب این‌جاست که نهایتن، بعد از یک هفته برمی‌گردم به زندگی‌م. انگار در تمام این عواطف را می‌بندم با زور. بسته که می‌شود، همه چیز خوب است. اما مثل قایم کردن هیولا زیر تخت است. بالاخره آن‌جاست. با هربار دیدن هم مثل یک دیو تنوره می‌کشد دلتنگی و تمام این احساساتی که فشار می‌دهیش پایین.
اینتگراسیون، اینتگراسیون که می‌گویم، این هم هست. جوابی ندارم برایش هنوز. گاهی از آدم‌های قدیمی‌تر می‌پرسم که شما چه‌طورید؟ به شما چی می‌گذرد؟ 
جواب خیلی آدم‌ها قانع‌کننده نیست. عذاب‌وجدان بعد از چهل سال هنوز هست. دلتنگی را شنیدم که فرمش عوض می‌شود.
برای من هم فرم دلتنگی‌م عوض شده. خیلی با ماه‌های اول فرق می‌کند اما همان‌جور که گفتم، برمی‌گردد وقتی هم را می‌بینیم. نمی‌دانم چه‌کار کنم.
علمای مهاجرت جان، نصیحتی، نسخه‌ای، دوا درمونی دارین؟

۱۴ نظر:

ناشناس گفت...

تو رو خدا اگه راهی پیدا کردی اینجا در موردش بنویس.
مرجان

ناشناس گفت...

ba'd az 11 sal mohajerat, ehsasam ro vaghti az iran bar migardam hamisheh intor sharh midam:
Ie panjeh mesl panjeh shir ro dar nazar begirid vali ba changal haie ghol peikar, vaghti mikham beram be samt salon parvaz in changal gient sai mikoneh ghalbam ro az sinam biroon bekesheh va invar ja bezareh vali chon nemisheh ghalbam pareh pareh misheh va too changalesh baghi mimooneh. vaghi miam invar ie hafteii tool mikesheh gahi 2 hafteh ta dobareh hameh chiz aadi besheh, ghalbam tarmim misheh kheili ajibeh, va oon panjeh vahshi hamoonja sar gozar control passport montazerameh ta safar ba'd

ننوی کهنه گفت...

راستش من عام هیچ چیز نیستم. عالم درپیت اصن فرض کن. اما فکر می کنم دو راه اصلی می شناسم در ابین رابطه. یک اینکه فکر کنی که آدم ها در انتخاب کردن محل زندگی آزادند و هرکی جایی رو انتخاب می کنه و تو وین رو انتخاب کردی و وابدنی محترم ایران رو و انی دقیقن به این معنی که شما هیچ چیز مشترکی در رابطه با محل زندگی و اتفاقاتی که پیرامونش می افته ندارید و همینه که هست و اصن چرا همش بچه ها باید سعی کنن بخشی از زندگی روزمره والدین باشن، یککم هم والدین سعی کنن بخشی از زندگی روزمره بچه ها باشن. می دونم این شماره اول هیچ کمکی نکرد. پس می رم سراغ شماره دو: اونم اینکه خیلی ساده و ریلکس بپذیری اینکه از دایره اتفاقات رومزه جدایی و بروز رسانی نمی شی در این رابطه، حتمن دردناک است و حق داری هر از چندگاهی ناراحت بشی و چند بطری آبغوره تازه بگیری و کمی فحش کاف دار بدی به باعث و بانی این جدایی ها و کلی فکر و خیال دپرس کننده که شاید فقط منی که مازوخیست هستم بهش فکر می کنم و کس دیگه ای اوضاعش به نابودی من نیست که چنین فکر کنه، پس بهتره در موردشون صحبت نکنیم. آره فکر کنی که همه این شرایط مزخرف بخشی از مهاجرت ئه و تو حق داری که هر از چند گاهی نوستالژیک شوی و غصه بخوری و بعد مدتی هم مجددا برگری رو روال عادی زندگی ات. توصیه دوم باعث می شه که بخشی از انرژی و فکر و اعصاب آدم سر اینکه چرا دورم تلف بشه، اما دیگه همون مقدار انرژی و یا حت بیشتر، سر این تلف نمی شه که چی شد که اینجوری شد و یا چرا اینجوری شد فی الواقع؟!!

عتیق گفت...

راهی که من بلدم اینه که اینقدر باهاشون بمونی که کلافه بشی. اینقدر که دلت برای تنهایی و خلوت و زندگی روزمره خودت تنگ بشه. اینجوری آدم کمتر اذیت می شه. البته این احساس که چرا من الان اینجا هستم و مثلا من دارم اینجا چه کار می کنم سراغ همه میاد. چه کسانی که موندن و چه کسانی که رفتن. نمی دونم چرا ولی همه امون یه لحظاتی از زندگیمون هست که احساس می کنیم اون جایی که باید باشیم نیستیم. ولی واقعیت اینه که شاید شکل بودنمون عوض شده. شاید خانواده امون به این بچه ای که الان اینقدر بزرگ و مستقل و دنیا دیده و با تجربه است بیشتر نیاز دارن تا به یه دختر کوچولویی که اگه شب یه جا تا دیروقت می موند باید زنگ می زد باباش بیاد دنبالش. پدر و مادرها با اینکه از دوری بچه هاشون دلتنگ می شن ولی در عین حال از دیدن بزرگ شدن، مستقل شدن و رشدشون لذت می برن. درسته که یه وقتهایی نیستی و یه کارهای روزمره ای رو نمی تونی انجام بدی ولی حسی که به پدر و مادرت می دی از اینکه یه بچه ای تربیت کردن که جاشو توی این دنیای بزرگ پیدا کرده حس خیلی فوق العاده ایه.

Mum گفت...

من در موردش فکر نمیکنم، شاید فکر می‌کنم وقتی‌ آمدم زندگی‌ همانجا ایستاد و دیگر حرکت نکرد ، پدر مادرم مثل همان روز که آمدنم هستند و پدربزرگم هنوز زنده است ، خودم را مشغول روزمرگی کرده‌ام ، شاید اگر بیشتر ایران می‌رفتم راحتتر بود، این که ایران نمیتوانم بروم هم باعث شده فکر کنم یک دنیای دیگر وجود درد که یک روز دکمه خاموش را زدم و دیگر وجود ندارد .

آنی گفت...

کلا مثل اینکه یادت رفته تو هم آدمی....
عذاب وجدان معنی نداره
وجدان برای هدایت آدمه نه عذاب دادن آدم.
وقتی دیدی داره دردت میاد بدون وجدان نیست یه آشغالیه به اسم والد انتقاد گر که کارش اینه که حالت رو بگیره....
تو هم حالش رو بگیر
حتی بهش نگاه نکن... در حالی که روت اونوره بهش بگو اع؟چه جالب تو راست میگی باشه... ولی بعد به کارت برس!
همین
غربت هم درمون نداره!

Lena گفت...

منم همینم
منم بارها از خودم پرسیدم چرا ما توی یک شهر زندگی نمیکنیم؟
منم حسادت میکنم که توی زندگی روزمره تو نیستم
با هر بار اومدن و رفتن هیولای دلتنگی از کمد منم میاد بیرون. گاهی خوبم و میتونم زود برش گردونم توی کمد، گاهی هم نه و اشکهام سرازیر میشه و انگار انتها نداره
منم در دلتنگیم رو میذارم و میرم سر زندگیم
اما یه چیز رو خوب میدونم هیچوقت فکر نکردم لاله چرا رفت. هیچوقت در لحظه های ناب تنهایی ام دعوا نکردم باهات که چرا نیستی
باور دارم که همه ما توی زندگی انتخابهایی میکنیم و باید پای سختیش هم وایسیم
عذاب وجدان رو بیشک باید رها کنی. تو کسی رو ترک نکردی، همه ما یه روز خانواده مون رو ترک میکنیم و میریم سر زندگی خودمون یکی یک کوچه اونورتر یکی اون سر شهر یکی یه شهر دیگه و یکی هم یه کشور دیگه. این ذات بزرگ و مستقل شدنه
این وسط خیلی خوشحالم که اومدم پیشتون. الان دیدم که خوشحالی توی زندگی ات. الان تصویر دارم که صبح توی آشپزخونه دارید چای میخورید یا نشستید به فیلم دیدن
اگه از من بپرسی میگم -فارغ از دلتنگی همیشگی من برای خاهر و دوستم- کار درستی کردی که رفتی
ضمنن آما خوش گذشت ها :دی بازم میام
آچقتم

Friends گفت...

این دوگانگی لعنتی، تا 50 سال دیگه هم با ما میمونه

ناشناس گفت...

لاله میدونی عزیز این درد غربت برای تو خیلی میسوزونه چرا الان بهت میگم! چون تو خانواده داری و داشتی اونم چی ؟ خانواده با محبت خواهری مثل لنا که دوستت داره قیافه ات هم بد نیست نرماله خیلی راحت بی اندازه راحت ایران برات عشق و حال مطلق بود فامیل مهربون خانوده پشتیبان که تحت فشارت نمیزاشتن و همه چیز مهیا نمیدونم از دهاتی به اسم اتریش چی دیدی که اومدی اینجا!غربت حال بهم زن! حالا ما خانواده نداشتیم همش تحقیر میشدیم و بگم یه جورایی فرار کردیم اما تو که پشت پا زدی به همه خوشی هات در ازای به دست اوردن چی اخه؟ درک نمیکنم لاله تورو نمیفهممت اینکه غربت برای تو چی داشت و داره که جذب اینجا شدی با وجود همه خاطرات خوشی که ازت در مورد اشنا و فامیل و کلا وطن خوندم....کاش در این مورد بنویسی روشن بشیم

لیلی گفت...

لاله من فکر میکنم مهمترین وظیفه هر آدمی، قبل از وظایفی که درباره دیگران از جمله پدر و مادر و خواهر و برادر داره، وظیفه اش درباره خودشه. تکلیفش درباره خودشه. اون هم اینه که بهترین آدمی بشه که میتونه بشه. یعنی پتانسیل هاش رو به فعلیت برسونه. خیلی قلمبه گفتم ها، کلا منظورم اینه که آدم باید جایی رو برای زندگی انتخاب کنه که فکر میکنه اونجا میتونه آدم بهتری بشه. حالا تو اتریش رو انتخاب کردی، پس نباید خودت رو سرزنش کنی از این بابت، به خصوص که مادر و پدرت احتیاج مبرم هم بهت ندارن و راضی هم هستند که رفتی اونجا. چی از این بهتر. استفاده کن و استفاده کن و آدم بهتری بشو. بهترین آدمی که میتونی بشی، بشو. این بهترین چیز برای اونهاست به نظرم. من اینجوری خودم رو قانع کردم که چرا پیششون نیستم.

sara گفت...

این یک نوشته بی رحمانه ست

http://eterafat.blogspot.co.uk/search?updated-max=2014-07-15T11:54:00%2B04:30&max-results=20

sara گفت...

دقیقتر این نوشته. قصد بدی ندارم ولی شاید به درد خورد. مجبور نیستی تایید کنی. خودت بخوانی کافیست
http://eterafat.blogspot.co.uk/2014/06/blog-post_8.html
ارادتمند سارا

مینا گفت...

یه باری که زنگ زدم به خواهرم که باهاش حرف بزنم بعد از تموم شدن حرفمون خواهرم قطع نکردمنم قطع نکردم اونم گوشیشوگذاشت روی میز و رفت پی کارش.حدود نیم ساعت داشتم به زندگی روزمره شون گوش میدادم.صدای مامانم که از بابا میپرسید چیزی میخوره.صدای بابا که دنبال کنترل تلویزیون میگشت و عجله داشت زودتر اخبارو ببینه.یادم رفته بودکه زندگیمون چه جزییاتی داشت.

negar گفت...

زندگی روزمره خیلی خوبه لعنت به غربت که همه این خوبی ها را از ما گرفته اما من برمی گردم به همون روزمرگی خیلی خوبه انکار تو روحت یه سوراخ بزرگه که این سالها خیلی بزرگ شده و و قثط با روزمرگی پر میشه .... به کجا میخواهیم برسیم ؟ نهایتش چیه از چی فرار می کنیم ؟ همه چیز همون پشت سره پیش خانواده ها قدرش را ندانستیم بزار کنجکاوبهای جوانیتون تمام بشه بر می کردید به سن من برسید میگید ارزشش را نداره اصلا نداره....