خفاش خونین
چند وقت پیش کلی درباره خفاش با هم صحبت کردیم و قلی برایم تعریف کرد که توی بچگی یک بار یک خفاشی آمده بود توی اتاق خوابش و مامانش با حوله خفاش را گرفته بود و پرواز داده بود به بیرون. مسئلهی خفاشهایی که شبها میآیند توی خانه توی ذهنم روشن و زنده بود و با شنیدن این خاطره ترس جدیدی برای خودم اختراع کرده بودم.
ما همیشه قبل از خواب، پنجرهی اتاق خوابمان را باز میکنیم که هوای اتاق خواب قبل از خواب تازه باشد. نشسته بودیم توی هال که شروع شد. یک صدای جیغ با تن خیلی بالا با فواصل نامنظم توی خانه پیچید. من اول فکر کردم از بسکتبالیست که آن موقع قلی تماشا میکرد و فکر کردم بوق تماشاچیهاست و توی تلوزیون است. نیم ساعتی گذشت و بسکتبال تمام شد. تلویزیون را خاموش کردیم که دوباره چند جیغ نامنظم توی خانه پیچید. طوری که انگار یک موجود زنده دارد زجر میکشد.
ضربان قلب من چنان بالا رفته بود که نمیتوانستم درست نفس بکشم. اینطرف آن طرف را نگاه کردیم و به این نتیجه رسیدیم که صدا از اتاق خواب است. اینجاها بود که من یاد خفاش افتادم. فکر کردیم که خفاش از پنجره وارد اتاق خواب شده و زیر تختخوابمان گیر افتاده و نمیتواند خودش را نجات بدهد. قلی به اقتدای مادرش، یک حوله بزرگ و یک دسته جارو برداشت و یک حوله بزرگ هم داد دست من که برویم توی اتاق خواب خفاش شکار کنیم.
توی اتاق خواب صدا قطع شده بود. قلی ایستاده بود روی تخت و من هم دم در ایستاده بودم و قلبم از تصور خفاش سیاه بزرگ که خیلی نامنظم پرواز میکند و ممکن است روی سرم بنشیند یا بهم حمله کند، توی دهنم بود. یکهو چند جیغ کوتاه و بعد یک جیغ بلند توی اتاق پیچید. در این لحظه بود که من دمم را گذاشتم روی کولم و از اتاق خواب پریدم بیرون. در اتاق خواب را پشت سرم بستم و از توی هال در را نگه داشته بودم که باز نشود. یعنی عشق و پشق همه کشک. اگر خفاش به ما حمله کند، قلی را نه تنها نجات نمیدهم که نمیگذارم خودش، خودش را نجات بدهد و توی اتاق با دشمن زندانیش میکنم. در ذهن من، قلی و خفاش توی اتاق خواب مشغول نبرد بودند که شنیدم قلی از خنده ریسه میرود. لای در را باز کردم که ببینم به وحشت من میخندد یا خفاش را گرفته و خفاشه خیلی کوچولو بوده یا چی که گفت صدا از خفاش نیست و از بس میخندید نمیتوانست بهم توضیح بدهد حالا که خفاش نیست پس چه جانوریست؟
چند ماه پیش قلی برای یکی از دورههایی که به خاطر کار باید میگذراند، رفت مدرسهی آتشنشانی و بعد از این کلاس بود که آمد خانه با چند دستگاه گزارشگر دود. قانع شده بود که چون خانهی ما خانهی صدسالهست و ما طبقه چهارم بدون آسانسور هستیم و اگر آتشسوزی شود، نجات ما سخت میشود، ما باید گزارشگر دود داشته باشیم که بتوانیم خودمان را به موقع نجات دهیم. نجاتدهنده چسبید به سقف راهرو، آشپزخانه و اتاق خواب ما.
چند ماه پیش قلی برای یکی از دورههایی که به خاطر کار باید میگذراند، رفت مدرسهی آتشنشانی و بعد از این کلاس بود که آمد خانه با چند دستگاه گزارشگر دود. قانع شده بود که چون خانهی ما خانهی صدسالهست و ما طبقه چهارم بدون آسانسور هستیم و اگر آتشسوزی شود، نجات ما سخت میشود، ما باید گزارشگر دود داشته باشیم که بتوانیم خودمان را به موقع نجات دهیم. نجاتدهنده چسبید به سقف راهرو، آشپزخانه و اتاق خواب ما.
خفاش قصهی بالا، باطری گزارشگر دود بود که داشت تمام میشد و این دستگاه احمق بوق منظم نمیزند. با فواصل نامنظم یک صدای غریب جیغمانندی میدهد. صدا هم برای این انقدر وحشتناک است که در هر موقعیتی جلب نظر کند. آدم را از خواب بیدار کند و غیره.
خفاش به ما حمله نکرد و خانهمان هم تا حالا آتش نگرفته اما قلی یاد گرفت که من موقع خطر، خطرناکتر از خطر هستم.
کاش میتوانستم خندهی هیستریکی که هربار از یادآوری این خاطره بهم دست میدهد توصیف کنم. با اینکه از تاریکترین بخشهای شخصیتم است اما هنوز خیلی مفرحم میکند یادآوریش.
۷ نظر:
یه چیزی بگم که اگه یه دفعه خفاش واقعی داشتی کمتر بترسی: خفاش نامنظم پرواز میکنه ولی عمرا رو سرت نمیشینه. تو رومانع میبینه و اونم نمیخواد روت بشینه. اونم از برخورد باتو فراریه. از طریق بازتاب امواج صوتی جیغهاش میفهمه که تو کجایی و از سر راهت میره کنار. (این بخشش رو احتمالا میدونستی)
امضا: یک دوستدار خفاشان
مردم از خنده.....
یه بار فکر کردم دزد اومده خونه مون. شب بود و همه خواب بودند.
منهم به جای اینکه ملت رو بیدار کنم رفتم توی اتاقم در رو قفل کردم زیر لحاف قایم شدم.
:)))))))))))))))))))))))))))))
http://www.imdb.com/title/tt3630276/
@pa Yizzan اتفاقن تریلر این فیلم رو دیدم و کاملن فکر کردم که باید ببینمش چون بهم میخوره :)))
:)))
ttt
ارسال یک نظر