۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰

کندوفاکینگ‌کاو

مدتیه که توی تراپی هستم. احساس می‌کنم برام خوبه. نه که حالا فقط خوب باشه. کوفت هم هست. 

در حالی که تمام زندگیم فکر می‌کردم که خیلی به جنبه‌های مختلف خودم دسترسی داشتم،  با کمک  تراپیست قطب شمالی‌م یه جاهایی را در روانم می‌شناسم  که نمی‌شناختم و از وجودشون حتی خبر نداشتم که بخوام بشناسمش. عجیب‌ترین چیز برام این فریبیه که روان آدم خودش را می‌ده که یه کارایی رو بکنه که حالش خوب بشه که در عین سادگی گاهی خیلی مکانیسم فریبنده و پنهانی داره. عجیب‌تر اینه که خودت رو قانع می‌کنی برای دلایل دیگری اون کارها رو انجام دادی نه برای این‌که لزومن ناکامی رو احساس نکنی.

این راه‌های تکراری که برای نجات خودم از غم و سختی دارم رو به صورت الگو می‌بینم و گاهی می‌خام سر بزنم به بیابون که باز که همون کار رو کردی پدسگ. این راه‌هاییه که توی بچگی یاد گرفتم و تو بزرگسالی جواب نمی‌ده، حالا بعد عمری نشستم اون‌جا و کندوکاو می‌کنم لای خاک و خل. برای کند و کاو تراپیستم من را مدام می‌فرسته که به گذشته‌م سر بزنم. معمولن این‌طوریه که در جلساتمون یه ترانشه به اعماق می‌زنیم و بعد بررسی می‌کنیم که خب تو این ترانشه چه چیزهایی نهانه. بعد من تنها می‌شم و باید تمام اون خاک رو بردارم با احتیاط که برسم به یک شهری که زیر اون تل خاک بی شکله. هم قشنگه پروسه‌ش، هم خسته‌کننده ‌و جان‌فرساست و هم گاهی آدم از خودش سرخورده می‌شه. چون فکر می‌کنی از یه چیزی گذشتی اما می‌بینی نه. فقط زمان نشسته روش. اون چیزها همون‌جا هستند. من هم مثل یک باستان‌شناس خوب و سربه‌راه سراغ خود قدیمی‌م می‌روم که بفهمم لابلای مکانیسم دفاعی که برای خودم درست کرده بودم، کجاها به «خودم» دسترسی پیدا می‌کنم. این خود ابلهم. منابعم یادداشت‌های شخصیم، این وبلاگ و اطرافیان نزدیکم هستند. به حافظه خود الانم اعتماد ندارم. فکر می‌کنم خود الانم خیلی در پوشاندنم مهارت داره. می‌تونه قانعم کنه کارهایی که می‌کردم و می‌کنم، دلایل والاتری دارند. اما دلایل معمولن ترس، غم، تنهایی، دلتنگی، حس از دست دادن، حس محافظت کردن از رازها و جنگ مدام با ناکامی، ناتوانی و سرشکستگیه.

دلم می‌خواست یک آدمی بودم که قوی‌تره از این زنی که هستم اما خیلی اوقات می‌بینم نیستم. دلم می‌خواست خستگی‌ناپذیر باشم. دلم می‌خواست زودتر می‌فهمیدم چرا یک کارهایی رو تکرار می‌کنم. حالا می‌دونم جلوی ضرر را هرجا بگیری منفعته اما فکر می‌کنم چرا تو بیست سالگیم نتونستم؟ خیلی فکر می‌کنم توی رفتارهای جنون‌آمیزی که انجام دادم، خیلی خوش‌شانس بودم. یعنی هرکدامش ممکن بود بشه یه چاهی و شانسی بود که نشد. خیلی چیزهایی که تو زندگیم داشتم به واسطه‌ی خانواده‌م، من رو از انداختن خودم به چاه، نجات داده بدون این‌که بهش آگاه باشم. خودم را خیلی عروسک خیمه‌شب‌بازی ترس‌های کودکی‌م می‌بینم. یادداشت‌های جوانیم رو می‌خونم و می‌بینم هزار سرنخ بود که بفهمم دارم باز یه مکانیسم دفاعی انجام می‌دم اما اون موقع نمی‌فهمیدم. به خاطر این نفهمیدن، گاهی خشمگین می‌شم از خود بیست سالگیم. از این‌که احساساتم رو دقیق‌تر ننوشتم عصبانی می‌شم. حتی اون دقیق ننوشتنم هم از ترس بوده که اون احساسات وجود دارن. اما اگر بگی یه احساساتی وجود ندارند، آیا اون‌ها ناپدید می‌شن؟ 

تراپی برای من تا الان یه آگاهی رو به همراه آورده که فکر می‌کنم خوبه اما به این بخش هم آگاهم که در هر برهه‌ای فکر کردم خب دیگه با این آگاهی که الان به دست آوردم، راهم روشن شده و باز رفتم جلو دیدم هنوز تاریکی هست. هنوز باز یه جایی روبرو شدم با یه پیچی که توی تاریکی وحشت به جانم انداخته و باز دست دراز کردم که کاری رو بکنم که همیشه وقتی می‌ترسم، انجام می‌دم.

هیچ نظری موجود نیست: