۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱

آب و خاک

 یک استراتژی که یاد گرفتم با بابام طولانی‌تر -و روزمره‌تر- حرف بزنم اینه که ازش بخوام یک چیزی رو بهم توضیح بده یا یک خاطره‌ای رو از بچگی‌م، دوباره برام تعریف کنه یا بگه فلان وضعیت سیاسی یا اجتماعی به کجا خواهد کشید. لای اون حرف‌ها، مخصوصن اگر موضوعی باشه که دوست داره، شعفش رو می‌بینم و از دیدار شعفش، قلبم گاهی منبسط می‌شه و گاهی فشرده. 

.
قبلن هم نوشتم که تخصص بابام آب و خاک‌شناسی بود. امروز داشتیم حرف می‌زدیم، یک آن فکر کردم بابای من این همه تحقیق کرده درباره خاک، چرا من اصلن هیچی نمی‌دونم از این‌که متودولوژی‌شون چی بود یا مسئولیت او چی بود؟ یا جالب‌ترین یافته‌های کارش کجا بود؟ تمام این‌ها وقتی بود که من دبستانی بودم. خاطرات من بیشتر مربوط به اینه که سفر بود و نبود. سفرهایی که بهش می‌گفتن ماموریت. «بابا می‌ره ماموریت.»
.
خاطرات دیگه‌ای که دارم مربوطه به اشیاییه که مخصوص کارش بودند و من ساعت‌ها به اون‌ها زل می‌زدم. دفترچه‌ی راهنمای رنگ خاک‌ها، ذره‌بین، یک عالمه نقشه و بله یک کیف سامسونیت هم بود و بابای من هم مثل تمام مردان دیگه در دهه‌ی هفتاد ایرانی از این مد بد در امان نبود. من عاشق باز و بسته کردن قفلش بودم. خاطرات من شاید بیشتر با اون اشیا بوده و این میون احساسات پراکنده‌ی اون بچه‌ای که منتظر باباش بوده، هم هست. 
.
وقتی شروع کردم به نوشتن دقیق‌تر خواب‌هام، دیدم اون اشیایی که در بچگی خیلی طولانی تماشاشون می‌کردم، توی خواب‌هام هم خیلی زیاد میان و می‌رن. گلدان کریستال خونه‌ی مامان‌مولی، چرم سیاه صندلی ماشین عمه‌سوسن، نرمی گل‌های قالی، درزهای سیلیکون‌شده‌ی آکواریوم، ذره‌بین دسته فلزی و صدها شی دیگه. یکی‌شون هم همون دفتر نمونه‌ی رنگ خاک‌ها بود. یک دفترچه‌ای بود، با تکه‌های مربعی رنگ‌ها مختلف با تنالیته‌های مونوکروم، زرد، اُکر، تنالیته‌های چرک نارنجی تا اُخرایی و قهوه‌ای و سیاه.
امروز که داشتیم حرف می‌زدیم، گفتم بابا اون دفتره رو داری هنوز؟ گفت باید همین‌جاها باشه. همین‌جور حرف تو حرف آمد ‌و این شد که پرسیدم اون زمان دقیقن چه‌کار می‌کردی توی اون سفرهایی که معروف بود به ماموریت؟ 
این رو باید بگم که خیلی خوشحال شدم ازش پرسیدم. اون هم با یه شعف لطیف و کلنگ کند و کاوش رفت به عقب و برام تعریف کرد.
.
خلاصه‌ش این بود که بابا مسئول خاک‌شناسی یک مناطق جغرافیایی در ایران بود و با پروفیل و چاهک زدن و بررسی خاک و نمونه‌برداری سیستماتیک، یک دیتابیسی رو از خاک تهیه می‌کردند. گاهی به قصد سدسازی، گاهی به قصد ساخت و ساز و گاهی صرفن برای جمع‌آوری داده.
.
این‌طور که فهمیدم با دو سبک اطلاعات جمع می‌کردند، گاهی با پروفیل، که یک حفره‌ی یک تا یک و نیم متری بود و از اون عمق نمونه جمع آوری می‌کردند و برمی‌گردانند آزمایشگاه و گاهی چاهک می‌زدند که تا شیش متر بوده و برای شناخت لایه‌های عمیق‌تر بوده. 
می‌گفت سیستمی که ما باهاش کار می‌کردیم، سیستم خاک‌شناسی امریکایی بود.- اگر یک متخصصی این نوشته رو می‌خونه، این حرف سی سال پیشه. - رنگ‌بندی و بافت خاک رو تحلیل می‌کردند و بعد هم نمونه به آزمایشگاه می‌بردند و داده‌ها رو تایید می‌کردند.
بعد گفت، اون دفترچه‌ای که تو خیلی دوستش داری مثل کلید کار ما بود و هر کسی اون رو نداشت -اگر اشتباه نکنم، یک افتخاری هم توی صداش شنیدم.- می‌گفت داشتن اون کلید برای کتگوری کردن خاک مهم بود. سخته برای ذهن الان من وابسته به این جهان دیجیتال با دسترسی نسبتن آزاد به داده - سلام جی‌استور - اون شرایط آنالوگ رو تصور کنم که توش باید یه دفترچه‌ای داشته باشی توی بیابون که بفهمی چه رنگ چه خاکی، چه داستانی رو می‌خواد بگه. می‌گفت کسانی هم بودند همون زمان که می‌خواستند یک سیستم برای خاک‌های ایرانی بسازند اما ما داده‌هامون رو بر همون مبنای «کلید» امریکایی جمع می‌کردیم چون فارسیش اونقدر دقیق دسته‌بندی نشده بود. گفت «مثل الان نبود بابا. علم خیلی انحصاری بود.» - دوست داشتم بغلش کنم این رو که گفت.- بعد گفت تصور کن من با دوتا کارگر وسط بیابون و باید چاهک می‌زدیم. تا چشم کار می‌کرد، بیابون بود و آفتاب داغ. می‌گفت کارگر می‌آمد می‌گفت فلان‌قدر کندیم و این خاک قاچه یا این خاک زینه. بعد می‌گفت من این‌طوری بودم که بابا زین چیه؟ قاچ چیه؟
این رو که گفت، خیلی خندیدم از دستش. یعنی ربط دادن اون اصطلاحات محلی و بردنش توی اون کتگوری که می‌خای باهاش کار کنی، امر آشنایی بود که شنیدنش از حرف‌هاش برام یک تجربه‌ی آشنایی رو ساخت. انگار خلاصه‌ای از چگونگی تولید علم در تمام رشته‌ها شبیه همه. اشل‌های غلط رو بذاری روی موضوعات دور و نزدیک و گاهی بی‌ربط به هم و بخای همه‌چیز رو صورت‌بندی کنی و نشه. نمی‌دونم شاید هم من ساده‌اش می‌کنم که تجربیات خودم رو شبیه تجربیات بابام کنم. 
.
می‌گفت هرچی هم داده داشتیم و تحقیق می‌کردیم، باز هم یک کسانی بودن که حرف ما رو گوش نمی‌کردند. یعنی ما دقیقن این کار را انجام می‌دادیم که مشاوره بدیم به همین آدم‌ها، بعد می‌گفت حرف‌های ما رو تا ته گوش می‌کردند و باز کار درست را انجام نمی‌دادند. تعریف کرد از یک سد و توربینی که در یک منطقه‌ای با خاک گچی علی‌رغم هشدارشون ساخته بودند و آب از ارتفاع ۱۵ متری باید می‌ریخت توی یک توربین و بعد با ۲۵ متر ارتفاع می‌ریخت پایین. می‌گفت با این مثلن می‌خواستن ۲۰ مگاوات برق تولید کنند. بعد چون خاک گچی - شاید هم گفت آهکی؟- بود، اول این‌طور بود که خاک مانع رسیدن آب به توربین می‌شد چون آب رو جذب می‌کرد.- یک چیزی هم اون وسط درباره چاه دهان‌گشاد گفت که چون من یاد موضوع معاصر دهان‌گشاد افتادم، نتونستم خوب بفهمم چی بود. کلن بخش فنی حرف‌هام رو بخونید و رد شید. قصدم ساختن فضای این گفتگو بود و ‌‌نه داده‌ی علمی - در نهایت داستان این‌طور بود که اون توربین با ارزش از اون ارتفاع ۲۵ متری به درون سد فروریخت. می‌گفت ما هم گفتیم، که ما گفته بودیم و اصلن تعجب نکردیم این‌طور شد. 
حیرت من رو که دید، خواست یک نمونه هم تعریف کنه از مشاوره‌ی موفق (!) و می‌گفت یک بار یک نفری آمده بود سراغمان برای یه مشاوره‌ای. گفت توضیح دادم، از روی نقشه آدرس دادم، نمونه‌ی خاک‌های آزمایشگاه رو نشون دادم و حریف یارو نشدم که آنچه می‌خواد بسازه در اون منطقه، نشدنیه. آخرسر طرف رو مجبور کرده بود گوشش رو بچسبونه‌ روی زمین و صدای آب زیرزمینی رو گوش کنه. با خنده گفت کله‌ش رو چسبوندم به زمین گفتم این صدا رو می‌شنوی؟ این آبه. گفت گوش کرد. بعد بالاخره قبول کرد. نساختن. 
نمی‌دونم چه چیزی در این حرف‌هاش هست که خیلی مشتاق شنیدنش می‌کنه منو. خیلی موضوع پیچیده با حتی جالبی هم نیست اما اون تجربه و شناخت و تکرارش و ربطش به اون خاطره‌های کودکی و در عین حال مقایسه‌ی بابای محقق کار گل‌بکن جوونم با خود الانم شاید برام خوشاینده. 
.
یادمه با مامان می‌رفتیم مهرآباد. مامانم پارک می‌کرد و من می‌رفتم توی فرودگاه جلوی بابام. این‌جا باید کمی بزرگ‌تر باشم؟ خاطره‌هه غلطه؟ نمی‌دونم. بعد میون صد آدم غریبه یکی بابا بود. با اون کیفش. با ته‌ریش و آفتاب زیادی که خورده بود. بغلم می‌کرد. بهش می‌گفتم مامان کجا پارک کرده. می‌آمد یه بوس سریع مامان رو می‌کرد و می‌گفت من بشینم؟ مامان می‌گفت خسته نیستی؟ همیشه می‌گفت نه. می‌رسیدیم خونه تازه می‌گفت خیلی خسته‌م.
توی خونه من می‌گفتم کیفت رو باز کنم؟ می‌گفت بکن. تق‌تق اون قفل‌ها رو فشار می‌دادم و اهرم‌های سامسونیت رو که لیز می‌خورد و مورب می‌شد رو باز می‌کردم، دفترچه‌ی خاک رو که خاکی بود برمی‌داشتم و خوشحال بودم که باز توی خونه‌ست و من می‌توانم تماشاش کنم. خیلی دوست داشتم دستم رو بکشم روی اون صفحه‌ها. جنسش هنوز زیر انگشتامه. 
.
نمی‌دونم چیه که انقدر اون روزهای دور رو دلپذیر و دست‌نیافتنی و خواستنی می‌کنه.

هیچ نظری موجود نیست: