نامه که مینوشتم براش، دوست داشتم پاش امضای خلوچلی بکنم. دوست نداشتم بنویسم خوب و خوش باشی، لاله. تا بعد، لاله. میبوسمت، لاله. مشتاق دیدارت، لاله. لابد پای همهی نامههایی که میگرفت، همینها بود. میخواستم اون نامه، همچون حال خودم که از عاشقش بودن دیوانه شده بودم، بیهمتا باشه. مثلن آخر نامه مینوشتم عیان سخاوتمند تو، لام.
دوست داشتم ته نامهها بنویسم لام. دوست داشتم به لام فکر کنه وقتی میخونه لام. دوست داشتم بدونه هست و اون نیست.
.
اون یک بار هم یک نامه ننوشت که امضاش حالا عیان سخاوتمند نه اما اقلن عیان خالی باشه. همینش رو هم دوست داشتم. هر آدمی که مدتی باهام مینوشت و حرف میزد و میگشت، مدتی بعد با کلمات خودم با من حرف میزد. اون نه. خم نمیشد از راه راست. این همه نامه نوشتم براش. برای کی من انقد نامه نوشتم. نمیدونم. یک مرتبه با زبان خودم جوابم رو نداد. جملههای کوتاه و مختصر مینوشت. گاهی متافور میآمد در زبانش اما متافورهای دور. پایین نامه هم همیشه حرف اول اسمش رو مینوشت و یک نقطه میذاشت پهلوش.
من قامت حرف اول اسمش رو تماشا میکردم و دلم غنج میرفت برای قامت خودش.
.
طبیبم که عاشق اغماضه و خیلی به حال من دلرحمه، یک بار گفت آخر همه رو نویسنده کردی؟ میخوای یه چیزی بنویسی «همهی دوستپسرهایی که نویسنده کردم». خندیدم. بعد فکر کردم دیدم لااقل خواننده که کردم. ولو برای ده دقیقهای که اون نامهها رو میخوندند. اما اونی که میخواستم جملات طولانیتری بنویسه، هیچوقت ننوشت.
به اون ایرادی نیست.
من خودم کلن دوست داشتم نامه بنویسم. نه اینکه چون او رو دوست داشتم، مجبور باشم بنویسم. چون نامه دوست داشتم، دوست داشتن او رو هم نامه میکردم. هرچی دوست داری را به هم بدوز، ببین چی میشه.
همیشه هم دلم به هول و ولا بود که کسی نامههای من رو نخونه. از بس که دوست داشتم همیشه عیان سخاوتمند بنویسم. کاغذ هم نبود بگم آتش بزنه. تا ابد یک جایی هستند. ابد هم حالا برای ما مردم معمولی نهایتن پنجاه ساله. حالا بگو خونهی پر، صد سال. بعد هرکی ما رو شناخته میمیره و انگار که نبودیم و عدم. گاهی خیلی سرم نامساعد میشه فکر میکنم ممکنه توی همین صد سال غریبهای نامههامون رو بخونه. بعد فکر کنه میدونه منظور من چی بوده. من خودم هم نمیدونم منظورم چی بوده. حالا اینم اغراق دیگه. دونستنش رو که میدونم اما نخونه کسی. میدونم معلوم هم نیست که نخونده باشه کسی. اکههی.
وقتی تو آغوشم بود و خیلی کیفم کوک بود و خیلی خوش بودیم و خیلی دیگه نمیدونستیم چه کنیم، میگفتم آخه من چه کارت کنم؟ میگفت کتابم کن.
۱ نظر:
سه نفریم. من و مامانش و باباش. دوتا کارت ورود گرفته برای مراسم فارغ التحصیلی. یک کارت رو مجبور شدم اسکن کنم، ادیت کنم، پرینت بگیرم رنگی، سعی کنم شکل اصل کاریش کنم و امید داشته باشم که مشکلی پیش نیاد. بنده خدا که پرینت میکرد نمیدونست پرینترش در واقع چطور کار میکنه و طرح دو طرف کارت جابجا افتادن. دیر شده بود و فرصت نداشتم، همونارو برداشتم زدم بیرون. برم اونجا خوشحال میشه. نمیخوام اونی باشم که بعدا ازم یاد میشه به عنوان اون دوست پسری که نیومد مراسم فارغ تحصیل شدنم. ذوق داره. من ندارم. چند هفته پیش بود که فهمیدم شب هایی که میگفته خونه دوستشه، خونه دوست صمیمیم بوده و با هم میخوابیدن. کلی کبودی یادگاری روش بود وقتی بر میگشت و من ندیده بودم. شرمی تو نگاهش نبود. اگر شرم میکرد از نگاه کردن توی چشمام کارم راحت تر بود. درسش هم تموم شد. نصف مدت تحصیلشو با هم بودیم. تقریبا همه اون مدت رو زیر یک سقف زندگی کردیم. نمیشد نرم ، نمیتونم هنوز براش غذا درست نکنم، نمیتونم وقتی بیدار میشه خوشحال نباشم. ولی میدونم هم که نمیتونم بمونم. حیفمه.
داریم به دانشگاهش نزدیک میشیم. توی همین مسیر خوندم متنتو. به فکر افتادم که کاش روزی کسی دوستم داشته باشه که بتونه بنویسه، خوب بنویسه. به نوع نوشتنم اهمیت بده و کلمه بدونه. امید دنیایی تو که مینویسی.
ارسال یک نظر