ارجاعی به سهراب شهید ثالث هست که بنده فقط دست دومش را در ارجاع دادنهای این و آن اوایل انقلاب خواندم و نقل قول دسته دوم میکنم: سه اتفاق خوب در زندگی هست: جوانی، عشق اول و انقلاب. بعد معلوم نیست چرا میزند توی سر مسائل دیگری و میگوید باقی همه جنگ زرگری و لاطائلات و خوکصفتیست. کار ندارم که در بخش دوم گند میزند به بخش اول. هدف من همان بخش اول بود. خیلی باید فکر میکردم این روزها به این سه اتفاق خوب. اتفاق نه. وضعیت. فکر کردم جوان و عاشق باشی و انقلاب بکنی. خودش مشکل و راهحل با هم است.
آدمهای سینه سپر کرده.
.
چند روز پیش رفته بودم آرایشگاه. اینجور کارها این روزها مخصوصا وقتی توی ایران زندگی نمیکنی خیلی غلط به نظر میآید. مردم دارند میمیرند که شما بری آرایشگاه؟ موهام. موهات؟ آخه موهام خیلی سفید شده بود. شرم. نه. وارد آرایشگاه که شدم، طرفم که ایرانی بود گفت که عزیزش تیر خورده و بیمارستان دولتی پذیرشش نکرده و تا پول بیمارستان خصوصی را جور کنند، مریضشان رفته بود دم در بیمارستان توی کما. سرتان را درد نیارم، خطر برطرف شده و تیرخورده در حال بهتر شدن است.
خبری که دارم مینویسم، خوشبختانه از این بدتر نمیشود. دنبال شدت بیشتری لای این سطور نباشید. اما همین شدت خیلی زیاد نیست؟ کافی نیست؟ فاجعه نیست؟ چرا؟ باز یاد مسئلهی «عادی» میافتم. همان فاصلهای که من نشسته بودم موهام را رنگ کنم، یک جوان ناز نازکی آمد که موهاش را از بیخ برای زن زندگی آزادی تراشیده بود. آمده بود که گوشههاش را منظم کند. وقتی رفت، آرایشگر به من گفت که نمیدونی چه موهایی داشت، ماه. بلند، پرپشت، فر.
خوشبختانه همهمان میدانیم که ایرانیها چه موهایی دارند الان. بلند، پرپشت، فر، زیر حجاب.
.
کلافهام. بیزارم از این همه مرگ و قتل. دور و نزدیک. روزهایی هست که هرچه بیشتر مرگ میبینم، بیشتر نمیخواهم بمیرم. آیا اینکه ما همه با تمام سرعتمان به سمت دیوار مرگ میدویم و دست آخر خودمان را به آن دیوار میکوبیم، باید در تمام اوقات در خاطرمان زنده باشد؟ دوست ندارم به مردن فکر کنم. میخواهم تمام عمرم فراموش کنم که خواهممرد. از اینکه همهچیز مرا مجبور میکند که به مردن فکر کنم عصبانیام.
.
شهر در مه فرورفته. انگار نشسته باشی توی یک لیوان شیر و به بیرون نگاه کنی. مه تا زیر چشمانمان بالا آمده. آفتاب کجاست؟ چطور ممکن است که همه چیز متوقف نشود؟ فرو رفتن در مه به مثابه تعلیق در دانستن. تعلیق در آفتاب. فرو رفتن به مثابه ناتوانی.
.
گاهی اسمش را صدا که میکردم صدتا شعر میگفت تا جواب بده. گاهی اسمم را صدا میزد و صدتا شعر را پاک میکردم تا جواب بدهم.
.
خون خون خون.
هر طرف که نگاه میکنم خون. ماگدالنا وقتی داشت بهم میگفت هرویگ خودش را توی جنگل کشته، گفت حتما میدونی چرا. نمیدانستم. از گیجی نگاهم فهمید. گفت با راهی که انتخاب کرده بود که بمیره، میدونست خیلی خون ازش خواهد رفت. نمیخواست کسی که پیداش میکنه، اون رو غرق در دریای خونش ببینه. میخواست که خونش به زمین فرو بره. انگار یکی از درونم، محکم هلم داد وقتی این را گفت. انگار تن و ذهنم از هم جدا شد. انگار جانم از تنم جدا شد. انگار از یه پرتگاه پرت شدم پایین اما نمردم.
جدا شدم و برگشتم. متریال بودن خون. حجم و رنگ و پدیدار شدن و ناپدید شدنش.
.
بعدتر که پیش خودم به فارسی داشتم درباره فرورفتن خون به زمین فکر میکردم یادم افتاد که «خون در زمین فرو نرفت. روی زمین پخش شد، از زیر هر سنگ جوشید و جوشید و به راه افتاد. هرکس آن را میدید میفهمید جایی بیگناهی را کشتهاند.»
چند نفر را کشتند؟ چقدر مرگ؟ چقدر ظلم بیانتها؟ ظلم بیانتها زندان برای بیگناهان نیست؟ ساچمه خوردن؟ اصلا باتوم نه، سیلی خوردن. سیلی نه، زنی که از دم ون داد میزند، خانومم بیا اینجا. با شما هستم خانومم. بیا. بیا اینجا. بوی گلاب نیست؟ ظلم نشستن و انتظار دم اوین نیست؟ اوین مظهر ظلم است. بوی چادر مانده و لیز. شما ملاقات رفتید؟
یک خیالی دارم که فردای آزادی، اوین خالی از سکنه را موزه کنیم. بگذارید خودخواهیم را نشان بدهم؛ اوین را موزه کنم. احساس میکنم میدانم که باید با اوین چه کنم. میدانم ممکن است خشم مردم با خاک یکسانش کند و واقعا به خاک کردنش هم حق میدهم اما من نمیخواهم با خاک یکسانش کنم. میترسم از خاک و فراموشی.
.
تمام حرفهات از این جای دوری که هستی هم درباره مرکز است منصف. منصفانهست؟ نیست. نیست. میدانم ظلم نرقصیدن خدانور است. اما دربارهی نرقصیدنش همین یک سطر را مینویسم. باقیش سرم به گریبان پر امتیاز خودم فرو رفته. آگاه نیستی. آگاه باش.
.
خیلی سختم است که فکر کنم کسی موقع رقصیدن به مرگش فکر کند. دوری ذهنی از مرگ موقع رقصیدن شاید نشان از شور زندگی است. برای همین دیدن رقص کشتهشدگان این چنین اثری به ما میگذارند. سعی کردم موقع نوشتن بفهمم. بخشیش هم دربارهی این است که تنهامان به تنهایی رقص را میشناسد و مرگ را نه.
.
مسکوب این را هم نوشته بود که: «راندن در شب تاریک است نوشتن.» میرانم. منتظرم بفهمم. نمیفهمم. چه چیزهایی را میخواهم به زور به هم بچسبانم. اینها به هم چسبیدنی نیست.
نگه داشتن برج لغزان این نوشتههای بیربط به هم برای من ممکن نیست. این تکنقطهها فاصلههای خوبی میان افکار فکر نشده نیست. رها میکنم و سر خودش خراب میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر