سرم میان زندگی تنگ خودم، سپیده قلیان پایش را از زندان ضحاک گذاشت بیرون و فریاد زد که میکشیمت زیر خاک. مردان همراهش شاید میخواستند این هوار را نزند. آرام دستشان را گذاشتند زیر آرنجش. راهش را پیدا کرد و مشتش را بالا برد.
کیلومترها دورتر شوق و هراس را از دیدنش احساس کردم. چه شجاعتی.
ویدیو که تمام شد، از شجاعت و خشم و جسارتش حیرت کردم. شیرزن. همین الان از زندان آمدی بیرون. چه دلی داری. چند ساعت بعد عکسش را دیدم با سه زن دیگر، همه بیححاب. وسط خیابان. انگار که واقعا انقلاب زن زندگی آزادی پیروز شده باشد و خیابانها مال زنها باشد. قیافهش جدی بود.با دقت تماشاش کردم. شور زندگی و عزم راسخ را یا توی چهرهش دیدم و یا میخواستم که ببینم. میلههای خیابانی که در آن بودند من را یاد میدان انقلاب میانداخت. تصور کردم چهار زن بیحجاب در میدان انقلاب روبروی دانشگاه ایستادند. همانجور که واقعا هستیم. نه آنجور که باید باشیم. قلبم لبریز از شادی شد. گلهای توی موهاش را تماشا کردم و فکر کردم زنان کلیمت؟ نه. تاج خار. تاج رنج. لباس زردش: نهایت صدای دیگران بودن. صدای زنانی که نمیرسد را میرساند. صدایشان را بلند کرد و صدایش را بلند کنیم. چه زنهایی.
اول صبح زندگی آسان خودم بودم و داشتم ایمیلهام را میخواندم. میخواستم همان زندگی آسان را هم لحظهای متوقف کنم. توییتر را باز کردم و دیدم میانهی جادهی دزفول با چند ماشین، سرسپردگان ضحاک، از نو سپیده قلیان را ربودند. ۲۴ ساعت هم بیرون نبود. سپیده قلیان کجاست؟
.
اول حیرت کردم اما حیرت برای چی؟ الان خشم مطلقم.
.
شجریان میخواند. صدای شجریان در جادهی مهآلود سیاهکل. ماشینهای خاله و عموها دنبال هم. جو توی ماشین سنگین و گوش دادن به موسیقی، راهی برای فرار از سنگینی سکوت پدرمادرهاست. تماشای دستهای مادر و پدرم از لای صندلی. شجریان میخواند:
مشت میکوبم بر در،
پنجه میسایم بر پنجرهها،
من به تنگ آمدهام از همهچیز،
بگذارید هواری بزنم. آی.
صدای مادر و پدرم با هوار شجریان بلند میشود.
صدای من هم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر