۲ فروردین ۱۴۰۲

چراغ دل برافروزی/غبار غم بیفشانی

 از دوش آمدم، توی کمد ایستاده بودم و اصلا نمی‌دونستم چی می‌خوام بپوشم که دیدم تماس تصویری از مامانم. ساعت رو‌ نگاه کردم. هشت نشده بود. وقت دارم هنوز. لباس تنم نیست ولی خب او هم مامانمه دیگه. گوشی رو برداشتم و مامانم با عینک مطالعه‌ش که چشمای زیباش رو خیلی بزرگ‌تر و واضح‌تر می‌کنه، نشسته بود. من زودتر دیدمش، او داشت به صفحه تلفنش دقت می‌کرد. مدتی همین‌طور جدی نگاه کرد و من هیچی نگفتم و منم نگاهش کردم. بعد ناگهان من رو دید، تمام صورتش شد لبخند. گفت عزیزم عافیت باشه. حوله حمام مثل دور از جون همه عمامه روی سرم بود.

گفت وقت داری؟ گفتم کم. این‌جا متاسفانه دو فروردین نیست و دارم می‌پوشم برم کار. خندید. قربون خنده‌ش. نیمه‌برهنه بودم اما دوربین رو گذاشتم طوری که از شانه به بالا معلوم باشد. گفت ببر پایین دوربین رو. قاه قاه خندیدم. 
گفت یادته واسه‌م ریمل می‌زدی می‌گفتی به وسط سینه‌م نگاه کن؟ اصلا یادم نبود. یادم اومد مهمانی که می‌رفتیم مامانم را آرایش می‌کردم. چقدر می‌خندیدیم. می‌نشست روی صندلی و می‌ایستادم روبروش و سایه چشم براش می‌زدم و ریمل می‌زدم. خیلی مژه‌هاش بلند است. اگر به بالاتر از سینه‌م نگاه می‌کرد، مژه‌هاش می‌خورد به پلکش و سیاه می‌شد و سایه‌هایی که با دقت زده بودم خراب می‌شد. عزیزم. خیلی بوی خوبی می‌داد مامانم. حتما خیلی بوی خوبی می‌ده هنوز. سال ۲۰۱۹ آخرین بار بغلش کردم. بغل سفت. 
گفت مامان بپوش بدم با بقیه هم حرف بزنی. نمی‌دونستم چی می‌خوام بپوشم. افتاده بودم توی نوستالژی نوروز ایرانی. خنکی هوا و گل‌ها و شکوفه‌ها و عزیزان و هر و کر و از این خونه به اون خونه با همه‌ی آدم‌هایی که توی مهمونی قبلی بودند، به مهمونی بعدی رفتن. یادش بخیر. می‌دونم خیلی خوش‌شانسم که این اوقات سال برام همیشه اوقات خیلی خیلی خوشی بوده. 
یه تاپ برداشتم و پوشیدم و مامان دست‌به‌دست منو داد به خاله‌ش و خاله‌میم و عمومیم و عموعین. چاق‌سلامتی. لنا رو یه لحظه دیدم. نشست پیش مامان، سرش رو گذاشت روی شونه‌ی مامانم. دلم رفت برای دوتاشون. 
مامان و بابام این شوخی رو با هم دارند که هروقت من زنگ می‌زنم، به هرکدومشون، بعد از این‌که حرفمون با هم تموم می‌شه می‌گن بیا حالا «یه ذره» هم با اون‌یکی حرف بزن. بابام هربار عصبانی می‌شه. مامان بعد از دست‌به‌دست شدن منو دوباره گرفت و گفت لاله بیا بریم به سیروس بگیم، «یه ذره» با لاله حرف بزن و خودش عین بچه‌های تخس خندید. توی راه گفت ببین چه خوب راه می‌رم. بعد از جراحی واقعا نقاهت سختی داشت. گفتم اگر درباره‌ی راه رفتنت چیزی نمی‌گفتی، من هم اصلا چیزی به فکرم نمی‌رسید چون برایم کاملا عادی بود. باز صورتش باز شد. واقعا هم همین‌طور بود. توی دلم خوشحال شدم. رفت به بابام گفت سیروس بیا تو هم یه ذره با لاله حرف بزن. بابام رو کرد به خاله میم و گفت می‌بینی میم، همیشه همین کارو می‌کنه. من و مامان پهن. گفتم سلام نفس. گفت سلام عزیزم. می‌بینی مامانت چی می‌گه؟ گفتم آره. از خنده‌م فهمید سرکارش گذاشتیم. گفت زیبا؟ مامانم رو کرد بهش. خندید. نصفه نیمه دیدمشون توی تصویر. رو کرد به من، بابا جون ما داریم می‌ریم. داری می‌ری سر کار؟ گفتم نه هنوز. گفت باشه. برو بابا جون. خدافظ. نمی‌دونم کیفیت تماس بده؟ می‌خواد من برم؟ می‌خندم. قبل از خدافظی داد می‌زنم خوش بگذره عشقیا. صدای خنده و همهمه میاد. قطع می‌کنم. سکوت مطلق دوباره توی کمد. میام بیرون. غولاند نشسته پای روزنامه. می‌گم قهوه گذاشتی؟ می‌گه اوهوم. گریه‌م گرفته.

۱ نظر:

ساده نویس گفت...

لامصب این زندگی همه اش هزینه است و فایده. فایده شاید پیشرفت کردن و شاید در بهترین دانشگاه ها درس خواندن و شاید حقوق مناسب را در قبال کار دریافت کردن و هزینه لامصبش که دوری است که با هیچ چیزی پر نمی شود.
تنت سالم و زمین زیر پایت سفت.