۱۹ تیر ۱۴۰۳

هویت هیبرید زبانی

 سال‌ها فکر می‌کردم فارسی‌م اقلا خوب است. در سال‌های گذشته متوجه شدم که فارسی‌م هم کُند شده. خودم زن چهل ساله‌ام، فارسی‌م بیست و چند ساله.

آلمانی‌ام پانزده ساله و در اوج بلوغ.
با انگلیسی‌م تقریبا هم‌سن‌ایم اما اغلب خواب است. پل نجات و وصلم به جاهای خالی دو زبان دیگرم بوده و هست و زبانی‌ست که گاهی در زندگی حرفه‌ای و مواقع اضطراری زندگی مصرف کردم و ادبیات را بیشتر دوست دارم به آن زبان بخوانم. 
الان وقتی انگلیسی حرف می‌زنم، جز لهجه‌ی فارسی، لهجه‌ی آلمانی هم دارم. صدای خودم را که می‌شنوم به هرکدام از این زبان‌ها، دوست دارم بمیرم.
.
برای همین نوشتن. برای همین، فقط نوشتن.
کجا زدم به خاکی؟ برگردم. دست روی صندلی کمک‌راننده، دنده‌عقب. خاک بلند شدن توی آینه.
.
گاهی فکر می‌کنم فارسی‌م خیلی حیف و هدر شد. گاهی با دوستانی از ایران حرف می‌زنم و به خاطر حوزه‌ی کار و تخصصم از من می‌خواهند یک متنی را بخوانم، یک استیتمنت هنرمندی را ببینم، می‌خوانم و فارسی‌ش را خوب نمی‌فهمم خیلی اوقات. به فارسی انگار «تخصص» ندارم. همان کار به آلمانی نصف این برایم زمان می‌برد. در عین حال فکر می‌کنم اگر واقعا می‌خواستم تمام کانتکست‌ها و رفرنس‌های یک زبانی را بهتر بفهمم، احتمالا شانسم با فارسی بهتر بود.
در حوزه‌ی شخصی، زنی که به آلمانی هستم را گاهی بیشتر دوست دارم. محکم‌ترم، بالغم، جدی‌ام و خیلی واضح و مستقیم‌تر از ورژن فارسی خودم هستم. از این هویت هیبرید زبانی در فارسی کم حرف زدم. کم خوانده‌ام. کم نوشتم. انگار که هویت شقه‌شده‌ای دارم که درباره‌ش به زبان مادری ساکتم. ساکت و زودرنج. وقتی به فارسی تراپی کردم، تازه فهمیدم چه احساساتی را همراه با زبان فارسی در دهه‌ی گذشته‌ی زندگی‌م پس زدم. انگار که خودم را قلمه زده باشم اما از نظر زبانی. باید هر سه را در خودم نگه دارم اما گنجایش سه تاشان را از نظر ذهنی ندارم. این شده که در سه زبان الکنم.
انگار که هر زبانی به مکانی بسته‌ست و بعد به حال خود رها شده. انگار که خوب به هم جوش نخورده. در این گلدانی که منم جا برای هرسه‌مان نیست.
بی‌جغرافی‌ترین زبانم انگلیسی‌ست و شاید بیش از باقی برایم زبان لژر و استراحت است اما مصرف ندارم. 
.
همه‌ی این‌ها آمد بالا چون چند شب پیش در سفر، نیمه‌شب از خواب بیدار شدم و رفتم آشپزخانه آب بخورم. دوست فارسی‌زبانم هم بیدار بود. ازم چند تا سوال پرسید که خوبم و چطورم و جمله‌ها همه فارسی. یک آن لای ذهن خوابالود پنیک کردم که ای‌وای الان یکی از ما نمی‌فهمد آن یکی چی گفت چون فارسی حرف زد. یکی از ما که نمی‌فهمید و‌ هول شده بود، خودم بودم.
.
یک تجربه‌ی عجیب زبانی که می‌کنم این است که مغزم تمرین دیده شده در تمام این سال‌های همبستری با قلی که فارسی حرف نزنم و فکر نکنم به محض این‌که بیدار می‌شوم. اوایل آشنایی و زندگی به آلمانی خیلی سختم بود که به فارسی بیدار نشوم. اگر می‌خواستم در خواب و بیداری مکالمه کنم، با اوهوم اوهوم بهش می‌گفتم یا با دست نشان می‌دادم یا به هر روش ارتباطی غیر از زبان. واقعا نمی‌دانم چقدر طول کشید که موقع بیدار شدن فارسی فکر نکنم. خیلی ناخودآگاهانه یاد گرفتم.
گمانم فارسی حرف نزدن موقعی که بیدار می‌شوم، باعث شد که خیلی از خواب‌هایم هم فارسی نباشد. اغلب وقتی بیدار می‌شوم، مگر این‌که خوابم کلمات یا مکان خاصی داشته باشد، نمی‌دانم به چه زبانی خواب دیدم. گاهی وقتی می‌نویسم خواب‌ها را، در ضمن نوشتن می‌بینم و می‌فهمم که فقط می‌توانم تجربه‌ام را به فارسی یا آلمانی بنویسم، تازه در آن لحظه است که می‌فهمم به چه زبانی خواب دیدم. این تجربه را در تعریف کردن روزم هم کردم. وقتی یک روز تمام فارسی حرف نزدم و می‌خواهم از روزم به فارسی حرف بزنم، دست و پا می‌زنم در زبان‌ها. گاهی پل فارسی و آلمانی‌ام انگلیسی است. ترجمه از آلمانی به انگلیسی برایم راحت‌تر از به فارسی‌ست. در نوشتن از روزم گاهی با فارسی‌زبان‌هایی که آلمانی حرف نمی‌زنند پناه می‌برم به انگلیسی. شاید هم ذهن تنبل یا ترکیبی از تنبلی و بی‌استعدادی و خستگی‌ست.
.
برخلاف این‌که ممکن است که این تصور پیش بیاید که وقتی من سه زبان را حرف می‌زنم و زندگی می‌کنم، باید قاعدتا استعداد زبانی داشته باشم، باید بگویم نه. برای من، مصرف زبان بیشتر ناشی از اجبار ارتباط بوده و هست و بدون ذره‌ای فروتنی و تلاش برای ماهیگیری کمپیلیمان، فکر می‌کنم بی استعدادم و اگر شرایطش را داشتم، دوست داشتم فقط یک زبان را خوب بلد باشم.
اوایلی که آلمانی یاد می‌گرفتم، از این آدم‌هایی بودم که نمی‌توانستم فارسی را خوب و کامل حرف بزنم. بعدتر فهمیدم که این، یکی از علایم اولیه است که گنجایش ذهنم برای جا دادن زبان‌ها کم بوده. وقتی آلمانی را تازه یاد گرفتم، نمی‌توانستم فارسی را هروقت خواستم صدا بزنم. از یک جایی بعد از مهاجرت چندین سال به فارسی مطلقا چیزی ننوشتم. طول کشید که باز برگردم به روتین نوشتن به فارسی. مامانم گاهی می‌گفت تو بیست سال فارسی حرف زدی، درست حرف بزن ببینم چی می‌گی. راست هم می‌گفت. اما ذهن من کشوهای کافی نداشت برای تمام تجربه‌های زبانی‌م. طول می‌کشید هنوز.
.
برعکس استعداد زبانی چیست؟ همان را من دارم. شاید خیلی سخت‌تر از اطرافیانم که چهار زبان دارند و انگار چهارتا را بدون تلاش صحبت می‌کنند و می‌نویسند، توانستم همین حالی که هستم، باشم. این‌ها را دوباره تاکید می‌کنم از روی فروتنی نمی‌نویسم و برای این نمی‌نویسم که دوستانی که از این‌جا می‌شناسند، بگویند برو بابا تو که فلان. آگاهم که الان و این‌جایی که هستم، ردیفم. می‌دانم که از بیرون به نظر نمی‌آید که مهاجرت در بیست سالگی و یادگرفتن زبانی که در بزرگسالی باهاش آشنا شده‌ام، برایم سخت بوده اما برای این‌که سعی کردم به روی خودم نیاورم که چقدر برایم سخت بوده. شاید هم اصلا کلا نمی‌دانستم در چه بلبشویی هستم. خیلی چشمت کور می‌خواستی به کشور آلمانی‌زبان مهاجرت نکنی-وار. منتها سختی‌ش الان سپری شده و می‌توانم درباره‌ش حرف بزنم و رفلکت کنم. شنیدن قلی هم تمام این سال‌ها کنارم بی‌اثر نبوده که ظاهر آلمانی حرف زدنم خیلی «عادی» باشد. به قول ترک‌ها زبانت را باید روی زبان دیگری بمالی که یک زبان جدید را یاد بگیری. که چشم. از همه نظر.
منتها این سکه فقط همین رو را ندارد.
یکی از گریه‌هایی هم که پیش همان تراپیست فارسی کردم، این بود که چرا من در صمیمی‌ترین عرصه‌ی زندگی‌م فارسی حرف نمی‌زنم. که خب خودت کردی. نکن! بکن! هرغلطی. خودش یک مبحث جداست که غلط می‌کنم یا نه.
بگذریم.
.
این روزها خیلی خیلی خیلی به نوشتن فکر می‌کنم. نوشتن چیزی که احتمال زیادی دارد برایش پولی نگیرم. که متن تخصصی نباشد. که تاریخ هنر و موزه و بینال نباشد. متن برای نمایشگاه و شو و وبسایت و کوفت و زهرمار نباشد.
نوشتن چیزی که اصلا نمی‌دانم چیست هنوز ولی می‌خواهم بنویسم. همین فکر نوشتنش بیچاره ام کرده چون به این فکر می‌کنم که در چه زبانی، خانه‌ام؟ مخاطبم چه زبانی دارد؟
گاهی فکر می‌کنم تجربه‌ی زیسته‌ام مرا از عمق هرکدام از این سه زبان و تجربیاتش جدا کرده. بیشتر از این‌که احساس کنم نمی‌توانم خودم را بیان کنم، فکر می‌کنم کجا فهمیده خواهم شد وقتی در هرکدام از این زبان‌ها تنی به آب می‌زنم اما ساکن نیستم.

۲ نظر:

محـمد گفت...

در مورد استیتمنت‌های هنری اینکه نفهمی چی نوشته‌اند به احتمال نود درصد مشکل از متنه نه تو :))

ناشناس گفت...

خیلی بانمک بود. پیش ما هم هنرمندانی هستن که استیتمنت غیرقابل فهم می‌نویسن که جالب باشن. :))