۷ فروردین ۱۴۰۴

تپه‌های فرحزاد

 یک خوابی دیدم چندوقت پیش که بی اجاره و اجازه بعد از چندهفته هنوز در سرم زندگی می‌کند. خواب هم دوست ندارم زیاد در ملاعام تعریف کنم چون جاهایی از روح و روانم را نشان می‌دهد که گاهی سعی می‌کنم بپوشانم. اما این خواب عجیب و جالب بود و مشابهش را هیچ‌وقت ندیده بودم. کماکان روزهای زیادی‌ست که باید بهش فکر کنم. خواب دیدم یک مردی روی مبل پذیرایی نشسته و من نمی‌شناسمش. من بچه بودم و بازی می‌کردم. از مامان سین پرسیدم این آقا کیه؟ گفت پدرته. هم ناامن شدم از فکرش و هم کنجکاو. نگاهش کردم. هم ناآشنا بود هم آشنا. هم قشنگ بود و هم شبیه چندتا مرد عزیز زندگی‌م بود که تقریبا هیچ رابطه نزدیکی باهاشان نداشتم که بخواهند پدرم باشند. لرد وِیدار… دارک ویدار ایز دت یو؟ 

مردی که پدرم بود در خواب، با من حرف نمی‌زد. مشغول بزرگ‌ها بود اما او هم متوجه من بود. یک پایش را انداخته بود روی پای دیگرش. طوری که مردهای متشخص فضا اشغال می‌کنند. قشنگ بود. موهای پرپشت سیاه داشت. چشم‌های نافذ و لبخندی که به من می‌گفت من چیزی می‌دانم که تو نمی‌دانی. غریب و آشنا.
دیشب داشتم با بابام ویدیوکال می‌کردم و به موهای برفی‌ش نگاه کردم. دلم خواست دست ببرم لای موهاش. موهای بابا هم خیلی پرپشته منتها سال‌هاست سیاه نیست. مامانم کجا بود؟ خواهربرادرم چی؟
.
احساس می‌کنم شانزده سال بعد از مهاجرت، با یک بحران هویتی جدیدی مواجهم. بخشی‌ش مربوط به تبعید ناخواسته‌ست. نمی‌دانستم موقعی فرا می‌رسد که ایران نخواهم رفت و بدانم که نخواهم رفت. فکر می‌کردم همیشه می‌توانم برگردم. الان احساس نمی‌کنم می‌توانم.
.
درباره‌ی «زنان» هیچ‌وقت این‌جا ننوشتم. زنان گروهی از دوستانم هستند که شامل ما پنج زن است که هرکداممان یک‌جای دنیاییم. از کووید به بعد در دوران ناامنی و بی‌ثباتی پندمی مرتب شروع کردیم به زوم. همه‌مان از دوران وبلاگ همدیگر را می‌شناختیم و در لایه‌های مختلف تعامل داشتیم اما بعد از کووید با چسب گار، این گار دانا، همه به هم نزدیک‌تر شدیم. 
امروز، از جایی که هستم، نمی‌توانم روزی را تصور کنم که با «زنان» ننویسم. برای مایی که مهاجر نسل اولیم، digital intimacy بخش مهمی از روابطمان را شکل می‌دهد. تصویرش از بیرون شخص تنهایی‌ست که به تلفنش لبخند می‌زند. زنان، بیشتر از هرکسی خنده و گریه‌هایم را در سال‌های گذشته دیده و ‌شنیده‌اند. از هم یاد گرفتیم، رادیکال با هم مهربان بودیم، خواهری کردیم.
 در جهان واقع اگر خوش‌شانس باشم زنان را سالی یک یا دوبار می‌بینم. گاهی یکی‌دوتاشان را بیشتر اما کلا می‌شود گفت که با هم در قلمرو مجازی هستیم. گاهی برای هم پادکست می‌گذاریم. تفاوت ساعت‌ها و ریتم زندگی و روزها اجازه نمی‌دهد بدن‌هایمان همزمان تجارب یکسانی داشته باشند. زنان، بغل امن برای بحرانی‌ست که تجربه می‌کنم. بحران هویت؟ بحران میانسالی؟ بحران تبعید؟ بحرانی که نخواهم نوشت؟
زنان اشک‌هایم را بارها پاک کردند. احساس تعلق. خانواده‌ی دیاسپورا. 
نمی‌دانم چطور شد که متوجه شدم احساس می‌کنم هم ایرانی هستم هم اتریشی. هم ایرانی نیستم هم اتریشی نیستم. خانه؟ خانه‌ی تنم وین، خانه‌ی خاطراتم تهران. خانه‌ی بی‌مکانی‌م، زنان.
زنان هرکدام به دلیلی در تبعید ناخواسته هستند. وقتی تازه آشنا شده بودیم، نمی‌دانستم من هم در تبعید خواهم بود. فکر می‌کردم زندگی من طوری خواهد بود که بتوانم برگردم. گمان می‌کنم در سه چهارسال اخیر متوجه شدم که نمی‌توانم. واقعا نمی‌توانم. واقعا واقعا نمی‌توانم. نمی‌خواهم.
.
در کشوی پاسپورت‌ها را باز کردم و پاسپورت ایرانی‌م را برداشتم که نگاه کنم، دیدم باطل شده. انگار می‌دانستم پاسپورت را مصرف نخواهم کرد اما اینکه ندانم مدت‌هاست باطل شده برایم تکان‌دهنده بود. انگار با یک گلوله‌ی ویرانگر (فارسی گرل. هاها) کوبیده باشند به تصورم از برگشتن به ایران و در تهران بودن. تصویر: رفتن به سفارت ایران در وین؟ نه. نخواهم رفت. مگر در تظاهرات زن‌زندگی‌‌آزادی باشد که مشتم را بالا ببرم. نه. 
من نمی‌دانستم این لحظه برایم – برای من هم مثل زنان فرامی‌رسد که فکر کنم نمی‌توانم… نه نمی‌خواهم برگردم. اما… اما… 
.
ما هفت سال پیش آخرین بار ایران بودیم. نشستن پروازم در تهران. بیرون آمدن و آن شیشه‌ها بین ما و خانواده تا رسیدن چمدان‌ها. شوق و انتظار پشت شیشه. می‌تواند یک پرفورمنس برای duration انتظار باشد. هوای خشک تهران. نفس کشیدن هوای خشک و دودی تهران. تهران زشت عزیزم. شاید دفعه سومی که از وین رفتم تهران، وقتی بالای ایران پرواز می‌کردیم فکر کردم اوه واقعا ایران کویر است؟ خشک. صدام می‌رفت همیشه روز دومی که تهران بودم. تارهای صوتی نازپروده‌ام.
.
پناه؟ زنان.
پناه جستن؟ به زبان فارسی.
.
به مادرم بگویید دیگر دختر ندارد؟* نه با صدای تظاهرات، با صدای گلنار وقتی در آکادمی می‌خواند. با اشک.
.
«شاید چیزی نشه اگر برگردی ایران.» «تو که کاری نکردی.» «چیزی نیست. بازجویی نیست» «ما رفتیم هیچی نشد خیلی خوش گذشت» «برو» «بیا» 
نه. 
نه.
خواهرانم. زنان چی؟ می‌خواهم اگر نه با زنان، که وقتی برگردم که بدانم زنان هم می‌توانند. زنان همه از من شجاع‌ترند. خواهری در حداقل خود. خواهری در حداکثر خواهری.
خواهرم چی؟ صبح‌بخیر را نوشتی امروز؟
.
مادرپدرم اگر از دیوارهای بلند ویزا رد شوند، تابستان این‌جا خواهند بود. خواهر و برادرم نه. دلتنگم. 
دلتنگ رفتن به خاطراتم هم هستم. دوست دارم در خیابان‌هایی که بیست ساله بودم راه بروم. دوست دارم زنان بی‌روسری در شهرم ببینم. دوست دارم با زنان موتورسوار بای‌بای کنم. دوست دارم لابلای شلوغی و همهمه‌ی ایرانی‌ها باشم. بیشتر از همیشه دوست دارم فارسی حرف بزنم و فارسی بنویسم. انگار که یک لاله‌ی فارسی و یک لاله‌ی اتریشی در هم ادغام شوند. انگار آن لاله‌ی فارسی که بودم بالاخره برسد به این لاله‌ی اتریشی که سعی کردم بشوم. دوست دارم مثل دو لایه‌ی شفاف تصور کنم خود گذشته و خود حالم را. دوست ندارم هیچ‌کدامش را پس بزنم. هم آن هستم هم این. یک نقل قول محبوبی از یونگ هست که می‌گوید زندگی تا چهل سالگی تحقیق است. 
.
دوست دارم با تناقض و دو-چندگانگی و کمال همدلی با این دو لایه از زندگی‌م دنبال باقی راهم بگردم. 
.
«لاله این مرد پدرته.» پدرم؟ من یک پدر این شکلی دارم؟ پدرم درباره‌ی هویتم است؟ از خواب که بیدار شدم با کنجکاوی بیدار شدم. با میل دست زدن به صورت آن «پدر» در خواب. کنجکاوم. کندوکاو دوست دارم دکتر. کندوکاو.

*مامان شوخی کردم مامان. دختر داری مامان. دوستت دارم مامان.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

چقدر زیبا توصیف کردی این تبعیدی که به همه ما تحمیل شده!
خیلی قشنگ می نویسی!

ناشناس گفت...

مرسی از شما که‌خوندید.