۱۰ مهر ۱۳۸۶

هنوز خواب بودم وقتی از خونه راه افتادم ... توی اتوبان که دستم به فرمون بود ، دیدم هنوز رد ملافه ها و بالشم روی دستمه ... تو آینه ی لاغر روی شیشه خودمو دیدم و سلام دادم ... همونم ... چشم های همیشه گود افتاده ... از گریه یا از گرسنگی مخفیانه که مرض جدیدمه ...نمی دونم ... خود توی آینه به سلامم اعتنا نکرد ... چشم دوخت به ماشین ها که بی ترتیب ترافیک زشتی درست کرده بودند . می رسم ؟
عزاداری و لباس های سیاه و چشم های غمگین و اشک آلود بلتوبیا یادم میاد ... من ایستاده بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد ...
یکی از سخت ترین بخش های مرگ عزیز آدم ، گذاشتنش توی خاک سرده ... همونی که روی مبل جلوی تلویزیون می نشست ، شام می خورد ، بانک می رفت ، عصبانی می شد ، می خندید ، کنار ما بود ، زندگی می کرد ... دیگه نیست و باید لای یه ملافه ی سفید ، گذاشتش تو خاک و ازش ، از تن خوب عزیزش برای همیشه خداحافظی کرد . آدم اون لحظه فکر می کنه الانه که منم بمیرم ... دیگه طاقت نمیارم که این رو ببینم ... ولی تحمل می کنه ... به طرز عجیبی تحمل می کنه
از عزاداری با بوق ممتد یه پرشیای سیاه میام بیرون ... فکر می کنم اون به نظرش کارش مهم تر از دیگرانه و من نمی تونم قانعش کنم که منم می خوام برسم به کارم و حالم از این که می پیچه جلوم که پنج متر بره جلوتر ، به هم می خوره
مثل همیشه عقبم از کارهایی که انتظار دارم از خودم که انجام بدم ... مثل همیشه ... پایان نامه؟ کار؟ پرچ؟کاتالوگ تبریز؟قرض الحسنه؟ طرح فیروزه؟ رویش ؟ ...ول کن بابا ... هیچ دلم نمی خواد برم دانشگاه ...چند روز در هفته می رم سر کار... خیلی ملو ... چیزهایی رو یاد می گیرم که یاد گرفتنشون رو همیشه پشت گوش انداخته بودم ... حسنش فقط همینه
این ترافیک بی پیر تمام نمی شه ... با سرعت مورچه ای که باری هم وزن خودش می کشه ، دارم می رم جلو . می رسم ؟
سوپی (سپهر) رفت سمنان ... سوپی که دیروز داشت بازی می کرد با اسباب بازیاش ... سوپی که با آهنگ خلیج ابی زار زار گریه می کرد و می چپید توی بغل مامان ... سوپی که جرثقیل می دید ، می گفت مثلق ! حالا رفته سمنان که عمران بخونه ! که تنها زندگی کنه و دیگه اینجا نیست ... ما خیلی تنها شدیم ... یه نفره ولی یه نفری که توی خونه ی ما اون فقط شلوغ می کرد بعد از لنا ... لنا که رفت خونه ی ما خیلی یواش شد ... آخه خواهرکم همیشه جیغ جیغو و پر سر و صدا بود ... و حالا سپهر هم رفته ... خونه ی ما انگار میوت شده ... با مامان و بابا نشستیم و هیچ کس کنترل رو بر نمی داره که تند تند کانال عوض کنه دنبال جدیدترین آهنگ ها بگرده یا دنبال خوشگل ترین داف ها ! ما سه تا ساعت ها اخبار نگاه می کنیم ... به هم نگاه نمی کنیم و همه مون می دونیم که اون یکی داره فکر می کنه الان اگه سوپی بود چی می گفت ؟ چه کار می کرد ؟ چی می خورد !؟
همینه دیگه ... و من هنوز نرسیدم ... یواش یواش دارم به قطعیت می رسم که نمی رسم ! شایدم برسم ... می رسم ؟


هیچ نظری موجود نیست: