یک داستان خیلی کوتاه هست که بارها خواستم اینجا بنویسم اما حوصله ام نمی آمد. حالا حوصله آمد. داستانی هست از عباس معروفی
یک یادآوری کوچولو
يانوشکا دراز کشيده بود و از پنجره ي مورب به آسمان نگاه ميکرد. چراغ را خاموش کردم، نور کمرنگي از پنجره ي سقف به درون ميريخت. نگاه کردم، برف هنوز روي شيشه ننشسته بود. هنوز همه جاي اتاق مهتابي بود. صورت يانوشکا هم مهتابي بود. گفتم:يادت ميآيد که آن شب هيچ رقم گرم نميشدي، بعد آنقدر گرمت بود که هي ميگفتي پنجره رابازکن؟ گفت::يادم بيار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر