۸ اسفند ۱۳۸۶

بار هستی را برای بار سوم دستم گرفتم. نمی خوانمش. ذره ذره می خورمش. فقط برای کاری که من با این کتاب می کنم می شود فعل خوردن را استفاده کرد. آن هم خوردن چیزی که نمی خواهی تمام شود. می خواهی ادامه و ادامه و ادامه داشته باشد.گاهی ناخودآگاه با روش مزخرف تندخوانی که دیفالت خواندنم است، آگاهی ام در خواندن از دست می رود، چند جمله یا چند پاراگراف یا چند صفحه برمی گردم عقب و باز این کتاب را می خورم و می خورم و می خورم... ذره ذره... چه کار کرده این بشر؟
خودش درباره شخصیت هایش می گوید: " شخصیت های رمانی که نوشته ام، امکانات خود من هستند که تحقق نیافته اند. بدین سبب تمام آنان را هم دوست دارم و هم هراسانم می کنند. آنان هرکدام از مرزی گذر کرده اند که من فقط آن را دور زده ام... "گاهی احساسات غیر یکپارچه ام درباره خودم دقیقا مرا به سمتی می برد که می خواهم شخصیتی از منِ تجربی ام بسازم که خلاصم کند. که از او رها شوم و در عین حال حفظش کنم و این برای من یگانه جادوی نوشتن است و وقتی این جمله های بالا را خواندم، احساس کردم چقدر می فهممشان. انگار کن چهل سالگی ام است. انگار کن که من در یکپارچه کردن خودم موفق شده باشم و دم قیچی های شخصیتم کتابی باشد. نوشته ای باشد. که بدهم کسی بخواندش و مثل من که امروز با کوندرا... فردا تو با من... ذره ذره بخوانی مرا و من رها شوم از من هایم و تو به این فکر بیفتی که منیت خودت را یکپارچه کنی و مدام در هم تکرار شویم

هیچ نظری موجود نیست: