۱۸ اسفند ۱۳۸۶

گاهی برایم پیش می آید که با وسیله هایم احساس صمیمیت می کنم. آن وقت کهنه هم که می شوند نمی توانم دور بیندازمشان. ممکن است مدت ها سراغشان هم نروم و رابطه مان مثل یک شی روزمره نباشد اما دلم می خواهد نگهشان دارم. من کلا آدم وفاداری هستم! (من همچین نتیجه گیری هایی می کنم کلا!) بعد گاهی یکهویی یکی شان را پیدا کنم و دوستش بدارم و بعد دوباره قایمش کنم تا صدها روز بعد که دوباره پیدایش می شود تا همان عشق و علاقه برایم زنده شود. انگشتری، کیفی، مدادی، لوله ی رژلبی، شلواری، شالی، دامنی، سنجاق قفلی کوچکی، کلیپسی، قلم مویی...هر چیزی می تواند این قلبلیت را داشته باشد. مسلما هوای خانه تکانی کردن هم در یادآوری این ماجرا بی تقصیر نیست... ماجرای عشقی ام با اشیای مستعمل این بار از آن جا شروع شد که آقای زکریا (یکی معتقد است که بابای زکریا الکلی بوده است و احتمالا در اپریشیت کردن مستی این اسم را گذاشته روی پسرش چون واقعا اسم بعیدی است! حالا مامان ما بهش می گوید: زکریا بالای شیشه را هم بزن یا توری پنجره ها را توی حمام بشور، بماند ) ساعت هشت صبح روز جمعه آمد که در و دیوار پنجره اتاقم را بشوید و من ویرم گرفت خانه تکانی امسالم را انجام بدهم... این را بگویم که من هم مثل خیلی ها که در این فازند، کشوهایی پر از گواش و اکریلیک و رنگ های ال بی تکستایل و گوتا و راپید و خط کش و مداد رنگی پلی کرم و زغال و جوهر پوست گردو و مداد شمعی و کاغذ و مقوای رنگی و پالت و کارگاه و کلی آت و آشغال دارم که باید گاهی تمیز شود و مثل خودم شلخته هستم. پس طبیعی است که بعد از اتاق تکانی کمر صاف نمی شود و البته خاطرات و نوشته ها و نامه ها و نشانه هایی که از زیر تخت و کتابخانه و سررسیدها می زند بیرون و می نشینی وسط اتاق می خوانیشان و یک ساعت می گذرد، هم هست. اما الان می خواهم به قل خوردن قلم مویی اشاره کنم! یکی از همان کشوهایی که بالاتر گفتم پر از چه چیزهایی است را باز کردم و شروع کردم به کشوتکانی. یکهو یک قلم مویی که تقریبا چهارسال کارشناسی دائم دستم بود غلطید بیرون. چنان نوستالژی ای برم داشت که نگو. دیدید یک کسی را که بوسیده اید برای همیشه مدل لب هایش توی مغزتان حک می شود؟ ده سال هم که فاصله بیفتد مهم نیست. تا ببوسیش فکر می کنی دیروز بوده که بوسیدیش و لب هایش تکراری و صمیمی است. من با قلم مویم همین حال را داشتم. می دانستم رنگ کجاهای دسته اش رفته، کجای موهایش بس که توی لیوان آب مانده خم شده. جای انگشت هایم هنوز رویش بود... گیرم دیده نمی شد. گیرم دوسالی بود، دستم نگرفته بودمش... اما خوب یادم آمد یک بار داشتم روی یک کارم رنگ اکر می زدم و یکهویی رنگ قرمز پس داد به کار! بس که دفعه قبل خوب شسته بودمش! و یادم آمد که همیشه آخر کار می کردمش توی دهانم که موهایش صاف و صوف بشود و بگذارمش توی جامدادیم. یادم آمد که یک بار باهاش سایه زده بودم و تا مدتی کارهایم را اکلیلی می کرد. یادم آمد که سطح بزرگ گواش را هم با همان رنگ می زدم بس که یک دست می شد یاهاش تمپلات بزنی. یادم آمد که توی دانشگاه لپ و دماغ بچه های تیم و هوادارها را باهاش قرمز کردم و رفتیم توی زمین فوتبال بالا جیغ و داد کردیم و هورا کشیدیم... یادم آمد خیلی کارهایی که باهاش کرده بودم و خیلی کارهایی که باهام کرده بود! این قل خوردن بیعار نوستالژیکش خیلی به مزاجم خوش آمد

۵ نظر:

Sir Hermes گفت...

اتفاقن. اتفاقن فوستر ما را هم ول نکرده تمام این هفت هشت سال اخیر

حیف شد این خانم هم پشت هیاهوی جنس دومش. وانهاده هم کتاب خوبی بود. مقام ادبی این خانم رفت پشت سروصدای سیاسی/ اجتماعی اش

خوانده بودیم قبلن این پست تان را. اصولن از آن هایی بودید که آرشیوتان زیر و رو شد همان اول!ـ

ناشناس گفت...

با آدم ها هم همینجوری؟
این آقای کامنت اولی منظورش فوسکا نیست؟

ناشناس گفت...

آخي بالشم!!! وقتي بچه بودم واسه اينكه تركم بدن بردنم پيش روان شناس :))‌ـ

N گفت...

لاله خانم ما حرفهایی داریم ولی الان نمی توانیم بگوییم. فقط بدان که من هم اتق تکانی ام تمام شد

ناشناس گفت...

سلام لاله خانوم. من تو اون پسته خیال کردم شما علوم انسانی خوندید. مثلا علوم سیاسی چیزی، حالا انگار هنری منری از کار دراومدید خانوم؟ ناز و نیاز با قلم مو؟ من که حتی دست گرفتنش رو هم بلد نیستم!