همه چیز درست بعد از همان چهارشنبه خوب پایینی اتفاق افتاد و سریع اتفاق افتاد. اول من نشسته بودم و آن حال خوب هنوز مور مورم می کرد ولی یکهو برق از پولک مانیتور ما رفت که رفت. بعد من خواهش کردم. دعوا کردم. بی اعتنایی کردم. اما برقش نیامد که نیامد. فردایش پنج شنبه بود. عروسی بود و هیچ برق آورنده مانیتوری در جهان بیدار نبود. پس تمام صبح را بیخود بودم. بعد عصر شد و من و آقای برادر هوس کردیم کمی دیرتر برویم عروسی. این شد که ما هم سوای پدر و مادرمان ماشین بردیم. (وگرنه اول گرار نبود که بکشند عاشگان را. بعدا گرار شد که بکشند عاشگان را!) بعد از آن هم همه چیز سریع گذشت. با اجازه پدر و مادر عزیزم بعله و گیلی لی لی لی و باقالی پلو ... بعد من یادم هست که ما دو بار خوردیم به گاردریل ها. یک بار از جلو به گارد ریل وسط اتوبان و بعد یک دور دور خودمان چرخیدیم و ماشین ها با تمام چراغ و بوقشان از بغل ما گذشتند و به ما نخوردند. و بعد ما با ته ماشینمان خوردیم به گاردریل سمت راستی و عمود بر اتوبان ایستادیم و لرزه هشت ریشتری به انداممان افتاد... از آن شب من خودم شخصا در خواب و بیداری ده ها بار دیگر خوردم به گاردریل ها و چرخیدم و بارها به خودم گفتم که شاید اگر آن جیغ را نمی کشیدم وقتی ماشین جلویمان ترمز کرد، فقط می خوردیم به ماشین جلویی و از عقب هم یکی می خورد به ما. همین. یا صد بار فکر کردم اگر به سوپی اصرار نمی کردم که کمربندش را ببندد چه می شد؟ اما من جیغ کشیدم و برادر شنگولم در حالی که کمربندش بسته بود چنان فرمان تیزی داد که ما فقط چپ نکردیم و بقیه کارها را اعم از چرخیدن و اصابت به گاردریل، آن هم دوبار انجام دادیم البته بدون پرت شدن از پنجره به بیرون. بدون فرو رفتن در فرمان. برادرم بعدا به من گفت که آن لحظه فکر کرده که پس مردن این جوری است و اصلا درد ندارد. من هم همین فکر را می کردم کم و بیش. به هر حال هردومان به شدت هنوز زنده ایم. بماند که با پیراهن کوتاه و کفش پاشنه بلند وسط اتوبان دنبال پلاک ماشینمان گشتم و همدیگر را نگاه کردیم و هیچ هیچ هیچ باورمان نمی شد بعد از آن ده ثانیه نفس گیر زنده ایم و ماشینمان قوطی نشده بلکه فقط داغان شده. و این طور شد که برق از پولک ماشینمان هم رفت و ما با باقیمانده فلاشرها تا خانه مان رفتیم و صد بار مردیم از خوشحالی که نمردیم و برادر جان از ترس این که نکند من را بکشد (و حتما خودش را) تا صبح حالش به هم خورد و هردویمان تا ساعت سه صبح توی رختخواب پدر و مادرم بودیم و آب قند و گلاب می خوردیم و از سر و سینه درد می مردیم و صد بار تعریف می کردیم که ماشینمان چطور ناگهان چرخید و ما را چرخاند و کوباند اما ما نمردیم
تا امروز تصادف ما شده سوژه و هرکس چیزی بهش اضافه می کند و کم می کند. عمویمان می آید برای ما جایزه می خرد و از همان دم در هی می گوید تولد تولد تولدت مبارک چون نمردید! یا زن دایی مان می گوید حتما توی عروسی چشم خورده اید! یا دایی از فرنگ آمده مان می گوید پس می فهمیم که کمربند برای پلیس نیست! برای خود ماست! و فقط من و سوپی می دانیم که چه قدر نمردیم. و من حالا کمی بهتر می دانم پشت هر خم شدگی گاردریل ها چقدر ترس هست و چقدر احتمال مردن و چقدر زنده ماندن و چقدر بدو بدو. و می دانم من و سپهر برای همیشه توی اتوبان حکیم که رانندگی می کنیم، نزدیک خروجی یادگار امام شمال، دلمان می لرزد و دنبال دو تا فرو رفتگی می گردیم برای این که برقی که از پولک ماشین رفته مثل مانیتور با بیست و دو هزار و هشتصد و پنجاه تومان که نمی آید. تا مدت ها دائم تقش در می آید که این جایش هم داغان شده، آن جایش هم خرد شده، سوراخ شده. ترکیده. نمی شود بغلش کنی ببری مادیران بگویی درستش کن تا برمی گردم. برقش را یک جا می بری. موتورش را یک جا. قطعاتش را یک جا می خری. صافکاری و نقاشی یک جا و دلهره اش را هیچ جا... و فستیوال پولک بی برق یک همچین چیزیست
۷ نظر:
ohhh!
خوبيه اين دو تا مردن اينه كه مجبور نيستي (يعني نميتوني) روزي ده بار تايپ كني "منصفانه دات بلاگ اسپات دات كام" كه ببيني بالاخره اين دو تا كي زنده ميشن
ghalbam ra dra halgham hes kardam az tassavore charkhidan dar hakimo o khordan be gardreil ha va mordan anham be hamin sadegi! hichkas joz khodat tasadof ra intor tarif nemikoknad.asheghe weblogetam
اون خواب ها از همه اش بدتره
تا مدتها آدم را ول نمی کنه
یعنی منو که هنوز بعد از چند سال ول نکرده
شما ایمیل دارین طبیعتاً؟
اگه میشه ایمیلتون رو لطف کنین که من یک تبادل تجربیات تصادفی با شما داشته باشم. البته اگه مایل میباشید!
sunsun_3000@yahoo.com
وای واااااااااای لالا جونم... چرا داشتی می مردی؟ ترسیدم... ـ
:-S + :(
ارسال یک نظر