بهار هشتاد و هفت هم سخاوتمندانه می گذرد. گیرم لای تمام روزهای اردیبهشتمان گرما هم پاشیده است. گیرم پر بوده از خبرهای از دست دادن های خوب هایی که هرگز کسی جایشان را نمی گیرد. پر بوده از شنیدن این که مادر دوست عزیزمان سرطان گرفته است. پدر دوست عزیز دیگرمان از دنیا رفته است. پر بوده از شنیدن اندوه لاعلاج این روزهای تکرار ناپذیر تکراری. پر بوده از خستگی رفیقمان. پر بوده از گریه های بی تاب عزیز ترین زن جوان جهان که شادی اش را می خواهیم. گیرم باعث شد معنای تدریج را بفهمیم
در عوض ما هم یک روزی بالاخره حقمان را از زندگی مان می ستانیم. ما هم یادمان به روزهای قبل تر می افتد. یادمان می افتد به روزهای که دخترک خجالتی بودیم که رویمان نمی شد به پسر همسایه مان که عاشقش شده بودیم سلام کنیم چون مقنعه مان خاکستری بود که نشان می داد اول راهنمایی هستیم و هنوز فاصله غیر قابل گذشتی با دخترهایی داشتیم که او درباره شان فکر می کرد. اما بعد تر که از دست دختر خجالتی مان رها شدیم، گیرم به او که نه، ولی به کس دیگری سلام کردیم. آری. ما هم حقمان را می ستانیم از روزهایی که بی رحمانه می گذرند. بی رحمانه کشیده می شوند روی سطح ثانیه های بی شمار بی حوصلگی. ما هم یک روز تلافی می کنیم این روزهایی را که تا رسیدن به آرزوهایمان فاصله داریم. ما هم به دیده مهربانی به سخاوت بهارانه اش نگاه می کنیم. ما هم صبر می کنیم. روزهای متفاوتی هم می رسند. می رسند و ما دیگر لازم نیست دو، سه ساعت را یواشکی بدزدیم تا کاری که دوست داریم را انجام بدهیم. ما صبوریم. نه با حسرت... نه... با امید
در عوض ما هم یک روزی بالاخره حقمان را از زندگی مان می ستانیم. ما هم یادمان به روزهای قبل تر می افتد. یادمان می افتد به روزهای که دخترک خجالتی بودیم که رویمان نمی شد به پسر همسایه مان که عاشقش شده بودیم سلام کنیم چون مقنعه مان خاکستری بود که نشان می داد اول راهنمایی هستیم و هنوز فاصله غیر قابل گذشتی با دخترهایی داشتیم که او درباره شان فکر می کرد. اما بعد تر که از دست دختر خجالتی مان رها شدیم، گیرم به او که نه، ولی به کس دیگری سلام کردیم. آری. ما هم حقمان را می ستانیم از روزهایی که بی رحمانه می گذرند. بی رحمانه کشیده می شوند روی سطح ثانیه های بی شمار بی حوصلگی. ما هم یک روز تلافی می کنیم این روزهایی را که تا رسیدن به آرزوهایمان فاصله داریم. ما هم به دیده مهربانی به سخاوت بهارانه اش نگاه می کنیم. ما هم صبر می کنیم. روزهای متفاوتی هم می رسند. می رسند و ما دیگر لازم نیست دو، سه ساعت را یواشکی بدزدیم تا کاری که دوست داریم را انجام بدهیم. ما صبوریم. نه با حسرت... نه... با امید
۴ نظر:
وقتی سال پیش شروع شد به خودم نوید سالی متفاوت دادم و چه سالی بر من گذشت و...خواهرکم، گلابی یه طلایی من عقشه من فرداوفرداهات موفق و پر امید باشه ;)
دخترجان یک ایمیل به ما بزن کارت داریم
ما عادت کرده ایم لاله جانم..چاره ی صبر را برایمان کاشتند فصل دروش آمده! دوستی دیروز می گفت نیاز الان سن ریل عوض کردن توست و ناگهان از سی درصد زندگی تکراری باید هشتاد درصدی بشوی و چون حجمش بالاست ممکن است جا بزنی می خواستم بگویم ای آقا.. او همیشه خوب حرف می زند و به جا. دیروز تو ی حیاط هنرستان داشتم فلانی را به نام فامیل صدا می کردم که بیاید نگاهم یک لحظه افتاد تو چشمش گفتم اه دختر تو این موجود را چقدر می شناسی وای! پوست تنش یادم افتاد لاله.. دیگر نفهمیدم چه شد. فکر کن دیگر. بعد مثل سنگ رفتم نشستم کنارش. انگاری سنگ. برگه تصحیح می کردم. انگاری سنگ. لاله اینطوری اینجور جاهاست که می فهمم چقدر عوض شده ام. چله ی بهار است. رد کنیم شاید فردا روز دیگری باشد
عاشقتم یعنی.. بهار سه سال پیش بوده اینجا؟ چرا من نمی خوندمت خب اون موقع؟ چقدر خر بودم من
ارسال یک نظر