۱ خرداد ۱۳۸۷

واقعا از آلزایمر مثل شما خنده ام نمی گیرد. بیشتر وحشت می کنم وقتی چیزی را که بدیهی است فراموش می کنم. من می ترسم از فراموشی. من بابابزرگم را دیدم که چه بر سرش آمد از شدت فراموشی. من دیدم که یک بار چون کلاه به سرم بود و کاپشن پر کت و کلفتی پوشیده بودم به مامان بزرگم، مولی گفت: مولود جان این آقا پسر کیه!؟
بله! من رنج کشیدم از آلزایمرش که مرا با جوانی عمه ام عوضی می گرفت و سوسن جان صدایم می زد و من هم جوابش را می دادم. مرا، همین مرا که روی زانوهایش می نشاند و برایم قصه ی جلفاجراحمد تعریف می کرد و این اواخر قصه را هم یادش رفته بود. و مرا که موقع رامی بازی کردن کنار دستش می نشستم و از ذوق وقتی که پا کیس بود نفسم در سینه حبس می شد، فراموش کرده بود. همین مرا که این همه برد پارک و اسمم و ساعت و روز تولدم را پشت قرآن قدیمی با دست خط لزرانش نوشت. همین من و خواهرم که تنها دختران خاندان پدریم بودیم که سرباز خانه ای بود که دردانه هایش ما بودیم. همین مرا که این همه لوسم می کرد. کاملا فراموشش شدم. اما یک بار یادم هست وارد خانه شان شدم و این بعد از روزگار فراموشی بود و من مثل یک اصل در زندگیم پذیرفته بودم که بابابزرگم دنیای معاصر را فراموش کرده، و یادم هست از بیمارستان می آمدیم و حال همه مان به خاطر عزیز بستری مان خراب بود و من حواسم نبود و سلام نکردم. یکهو از زیر خروار خروار فراموشی به من گفت لاله جان سلام! من وسط پذیرایی خشکم زد. نگاهش کردم و رفتم به آرامی بوسیدمش. از ذوق این که مرا می شناسد، غصه ام را فراموش کردم. بعد گفت لاله جان چرا این قدر یواشی!؟ ( و بدانید یواش در سواد بابابزرگ من قید بوده است و بابابزرگ می خواست به من بگوید چرا یواش راه می روی یا چرا یواش حرف می زنی یا چنین چیزی. ولی ادبیاتش که آلزایمرمالی شده بود، اجازه نداد و به من گفت چرا یواشی؟) من دیده ام مدفون شدن هوش را در آلزایمر. این است که می ترسم از حواس پرتی ام. بله! بابابرگ من مرد بسیار شیرینی بود و آلزایمرش صدبار هم شیرین ترش کرده بود اما حال خودش چه؟ من می دانم که خوب نبوده. برای همین می ترسم وقتی دوستم یک ماه تمام به من می گوید که فلان ساعت کلاس دارد و من همان ساعت بهش تلفن می زنم و طبیعتا پیدایش نمی کنم هیچ جا و می ترسم نکند مرده باشد و هیچ یادم نمی آید که گفته کلاس دارد. بعد که بالاخره با ترس وحشتناک که نکند تصادف کرده باشد، نکند مرده باشد، نکند دزدیده باشندش، پیدایش می کنم، می خندد و به من می گوید آلزایمر داری عزیزم. من از این آلزایمر می ترسم. از این که یادم نمی ماند فلان ساعت را، فلان کار را، فلان جا را. من می ترسم. چند جا یادداشت می کنم اما بعد یادم می رود کجا یادداشت کرده ام و دود این حواس پرتی یکسر به چشم خودم و نزدیکانم می رود. من هیچ علاقه ای ندارم که حواس پرتی ام در زندگی ام منتشر بشود. جز یک مورد در سراسر زندگی ام این حواس پرتی که به غلط آلزایمر صدایش می زنیم برایم مضر بوده است. بله! به نظر شما شاید آدم فراموشکار بسیار شخص خنده داری است اما من حملاتش را دیده ام. من دیده ام که بابابزرگم جزییات سال چهل و دو را به یاد می آورد ولی نمی دانست ناهار چه خورده. من از این فراموشی بسیار وحشت دارم و باید راهی پیدا کنم که مقابله کنم با حواس پرتی ارثی ام.بله! من هم می دانم که گاهی بهترین دفاعمان در برابر غم، فراموشی است اما فراموشی ام گاهی به تمام زندگی ام مالیده می شود و من خودم را می بینم که پیرزن آلزایمری غم انگیزی شده که حتی جزییات سال هشتاد و هفت را هم به یاد نمی آورد

پ.ن
لنا می گفت قبل ترها فکر می کرده که چهل سال خیلی سن زیادی است اما حالا می داند که خیلی هم نیست. می گویم چهل سال هنوز هم خیلی است! ماییم که به چهل سالگی نزدیک می شویم. ماییم که می غلتیم در سراشیبی سن و سالمان. ماییم که داریم می گذرانیم. هستیم و به همین راحتی چهل سالمان هم خواهد شد

۴ نظر:

Shahrooz گفت...

من هم تو یه مورد خیلی فراموش کار هستم! وقتی کسی زنگ میزنه و پیغام می زاره یادم میره! همه رو هم دچار مشکل کردم! البته من تو این موارد لقب کودن به خودم میدم نه آلزایمری
میگن مار گزیده از ریسمون سیا سفید می ترسه شما هم همینطوری
اقذر قضیه رو نسخت
اصلا تا اون موقع آلزایمر درمان میشه دیگه
همین الان میگن تزریق دارویی که برا آرتریت روماتوئید هست رو آلزایمر خیلی تاثیر گذاشته
ایشالا پدر بزرگ شما هم بهتر میشه
خوش باشید
نسختید

ناشناس گفت...

جساراتا بابابزرگم به رحمت خدا رفته و حتی متاسفانه

Iranian idiot گفت...

اينقدر قضيه رو سخت گرفتي كه دقيقا شده يه مشكل رواني واست! كاملا مشهوده! بيخيال شو!

مي خواي وقتاي الانت رو تلف كني كه فردا حسرتشو بخوري كه اون موقع كه 40 سالم نبود هم غلطي نكردم يا چي؟؟؟

me گفت...

گاهی یاداشت کردن نه برای به یادآوری که برای فراموشیست!و کالم دان ،آلزایمر بیماری ذهنهای درگیروفعال ما نیست