۱۲ خرداد ۱۳۸۷

این که داستان همان داستان قدیمی است، برای من چیزی از دردش نمی کاهد. این که بارها داستان همین بوده مرا تسلی نمی دهد. مرا هم باز نمی دارد از نخواستن یا خواستنش. گیرم کسان دیگری در این جهان همین حال من را داشته اند. گیرم آن ها هم در شبه همین راه خود را فرسوده اند. سودی به حال من ندارد. من همدردی آدم هایی با همین حال را احساس نمی کنم. نمی توانم احساس کنم. مدام با تمام دانشم به تکراری بودنش توهمم برمی دارد که راه پیموده نشده ای را انتخاب کرده ام. من همانم اما در عین حال همینم که همان نیست. دست های غربتی دلتنگم، شاید مثل میلیون ها دست دیگر باشد اما دست های منند. این اما چیزی از غربتم کم نمی کند. به خودم می گویم : همین من. همین من ترین منی که دیده ام. همین سخاوتمند ترین و سخت گیرترین منی که شناخته ام. منی که می داند داستان تکراری است. تمام این داستان ها ریخت شناسی شده است. من بلد شده ام فوری بگویم داستانش تقریبا چطور است. چند الگوی ساده دارد. شما را که می بینم خیلی اوقات می توانم الگویتان را پیدا کنم اما این کمکی به من نمی کند. من به خودم که نوبت می رسد، باز در نقاط اوج همان اشتباهات کلیشه ای قهرمان داستان را انجام می دهم و اشک به چشم همه مان می آورم. منتها یادم نیست که توی این داستان رستگار می شوم یا نه. هر اتفاقی که می افتد می گویم آها! می دانستم! اما به موقع یادم نمی آید و همین طور جلو می روم... گاهی با تمام ترسم... با تمام ناشناختگی قدیمی اش... من می ترسم و جلو می روم و اشتباه می کنم و جلو می روم

۳ نظر:

ناشناس گفت...

:) ashegham...akhare ghese ra ke to taslimi!

me گفت...

قربونت برم خواستم برات کامنت بذارم بگم: عاشقتم ، عشقمم از روی هوس نیست . قصه ی تکراری هست اما علاقه ام به تو به یکتایی خودته که پست شد ;)

ناشناس گفت...

کسی رستگار نمی شود عزیزم ولی زیبا چرا.. آدمها از رهگذار غم هاشان، تکرارهاشان و حرکاتشات زشت و زیبا می شوند و تو می دانم که هر روز زیبا می شوی