۹ شهریور ۱۳۸۷

بالاخره رفتیم سینما آزادی نوستول طبقه هفتم و هشتم دار
پله ها ما را بالا بردند و ما به زمین و آسمان و مردم و دیوارها و نورها نگاه کردیم تا رسیدیم طبقه هفتم. نشستیم سرجایمان. فیلم درپیت شروع شد. می دانستیم که فقط آمدیم سینما که آمده باشیم این سینمای خاص. چون هر قدر منتظر بمانی فیلم خوبی درنمی آید و ما خوب آن قدرها هم وقت نداشتیم که منتظر بمانیم. تیتراژ فیلم همیشه پای یک زن.... شروع شد. یک دقیقه که گذشت آهسته سرم را بردم بیخ گوش بلتوبیا و گفتم چه غلطا! یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد. احتمالا چون قیافه متعجبم را دید، فکر کرد نفهمیدم چرا عاقل اندر سفیه نگاهم می کند، توضیح داد: خوب من الان همینو گفتم که! برای تیتراژش فقط می توانم بگویم چه غلطا. همین. برای بقیه ش هم حرفی ندارم. همانی بود که بود دیگر. توقعی از فیلم نداشتم یعنی نداشتیم. آن هم به غایت درپیت بود. فقط می توانم بگویم صدای سالن خیلی خوب بود. این ها را نمی نویسم که از فیلم حرف بزنم. می نویسم که فقط از سینما آزادی حرف بزنم و شلوغی ش و پله های برقی پر آدمش. این ها را می گویم که فقط تاخیر سی ثانیه ای خودم در فهمیدن این که تیتراژش چه غلطا کرده است را یادآوری کنم. که یادآوری کنم که گاهی کر می شوم علاوه بر لال. که گاهی روزهایی هست که می شود بروی سینما برای یک فیلم مزخرف و اشکال نداشته باشد. به نظرم آدم باید دوستانی داشته باشد که بتواند باهاشان ضمن این که هایده گوش می کند، از چیزهای عتیقه حرف بزند. بتواند اصلا شیک و پیک نباشد کنارشان. بتواند خود معمولی ش باشد. بعد با هم بستی بخورند و رویش چیپس. بعد هم خداحافظی کنند. بعد هم او یک شیر آب دستش باشد که بخواهد برایش مهره بخرد. باید آدم کسانی را داشته باشد که باهاشان تفاهم بی توضیحی داشته باشد. بتواند خارت خارت خاریدن ریششان را تحمل کند و انگار نه انگار که این صدا بسیار حرص انگیز است. بتواند از چیزهای غریبی که برایش پیش آمده حرف بزند برایشان و آن ها دوستانه بشنوند بی هیچ داوری. و حتی آن ها گاهی بوی سیر بدهند و آدم باز برایش مهم نباشد. چون آدم های معمولی بوی سیر می گیرند وقتی جمعه ای هوس سیر کنند و آدم های معمولی همیشه ریش تراشیده نیستند و آدم های معمولی گاهی مهم ترین آدم های جهانند و من می ترسم و دست خودم نیست. من از روزهایی که می آید و باید حوصله کنم و با آدم های دیگری که همیشه اصلاح کرده اند بگردم و باید همیشه بدانم چه کافه ای را دوست دارم، می ترسم. چون من اصلا علاقه خاصی به هیچ کافه خاصی ندارم. من دو، سه تا کافه بلدم که همیشه اگر مجبور بشوم بلدم همان ها را پیشنهاد بدهم. من حوصله خود فنسی کردن ندارم. من گشنگی های ساعت دو بعدازظهرمان و چلوکباب کوبیده جوان و برگرزغالی ظفر خوردن سرپایی را دوست تر دارم. باید این سالی که می آید به سرعت تر از سال های پیش بگذرد. باید همین کار را بکند وگرنه من می ترسم

۲ نظر:

ناشناس گفت...

مطمئنم که می گذرد . مثل همیشه به سرعت .
این یک شعار یا دلداری نیست.
آی مین ایت.

s گفت...

دوستایه اینجوری انقدر کم ، نادر -وبه دور از بوهای آدم معمولی بودن و خارت خارت جگرسای ریش خاروندشون- ناااابن...که در عالم من به مقام "عشق ورزیدن" میرسن و نه فقط دوست داشته شدن...

و خوب همذات پنداری کردم با این "ترس"ی که گفتی...که سخت ملموسه برام این روزا