۱۹ آبان ۱۳۸۷

باز هم نق زدن های یک آدم واقعی

ببینید من می خواهم یک مسئله نق وارانه را این جا بنویسم و بعد بروم.

خواننده جان!

منی که می خوانید یک آدم واقعی هم هستم! یعنی یک سری نوشته نیستم. من هم مثل تمام آدم های واقعی، زندگی خسته کننده ی خودم را دارم. صبح ها بیدار می شوم چه بسا صورت نشسته! می روم. می آیم. درس می خوانم. زندگی می کنم. نق می زنم. شام می خورم. موقع رانندگی فحش می دهم حتی دیده شد یک بار گفتم مرتیکه ی جارو کش! گند دماغم. گاهی توی زندگی واقعی به بعضی کارها و بعضی آدم ها پوزخند می زنم. توی صف بانک منتظر می مانم. عصبانیم. خسته ام. گیجم. خودخواهم. وجود دارم خلاصه!
امـــــا
این من یک میسیز هاید هم دارد که شب ها می آید این جا قصه سر هم می کند. قصه از همه چیز. از همـــــــــه چیز و همه جا. بعد برمی دارد اتفاق های صبح را خوشمزه تر از واقعیت می کند و می نویسد. برمی دارد ملوییت های روز را سوا می کند، شماره می زند. برمی دارد غمزدگی هایش را در قالب سوم شخص مفرد می نویسد. برمی دارد آدم هایی که رفتارشان حماقت آمیز است را در قالب شخصیت های دیوانه غیر حق به جانب جا می زند. اصلا می نویسد که آن ها خرند! خیلی هم خوشحال می شود و می رود می خوابد. یا به سادگی می نویسد که از نظرش آن ها دارند اشتباه می کنند. بر می دارد کشف هایش را که ششصد سال پیش کسی کشف کرده را با ذوق و شوق می نویسد و خوشحال است که یک چیزی را شناخته است و ...
بعد یک سری آدم هایی که در زندگی واقعی من هستند به دلیل یک اشتباه استراتژیک من که آدرس این جا را یک جایی گذاشته بودم، دارند می آیند من را می خوانند. من پنهان نمی کنم که دوست داشتم بعضی آدم های واقعی من، من را بخوانند بدون آن که بهشان رودررو بگویم من یک همچین پستویی دارم ولی خوب بین آن ها کسانی هم آمده اند این جا که من نمی فهمم چرا آمده اند! حالا من این ها را در واقع دارم برای آن دسته از بشریت می نویسم.

خواننده جان که در زندگی واقعی من را می شناسی اما کم!

این که شما این جا جزییات زندگی من را می خوانی و آن قدر نشانه چیده شده که بتوانی با خوانش معنا دارت (!) مصداق نشانه هایم را پیدا کنی- مهم نیست حتی که داری این کار را می کنی- ، این قدر خنگ نباش که بیایی از من جزییاتی را که نمی فهمی بپرسی. مگر من رو کردم به شما و گفتم بیا بنشین می خواهم باهات درددل کنم؟
کجای زندگی واقعی مان همچین صحنه ای از من دیدید که خیالتان برداشته است که من مایلم با شما حرفی بزنم بیش از سلامی که با هم داریم. من می فهمم که آدم وقتی هر روز نوشته های یک کسی را می خواند خودش را با او صمیمی احساس می کند. بله من هم یادداشت های آشناهایم را خواندم و بیشتر شناختمشان. حتی یادداشت های غریبه ای را خوانده ام و از شدت همذات پنداری خفه شده ام یا دلم خواسته بروم بهش بگویم غصه نخورد یا هاها چقدر خنده دار بوده فلان موقعیتش یا هر چی. اما نرفتم بپرسم بالاخره فلان قضیه چی شد؟! به کجا رسید؟ کی چه می شود!؟ می دانید؟
رابطه من با شما همان است که بود. دوری و آشنایی (حتی دوستی هم نه) پس بدانید که نه این که من حتی نخواهم، من نمی توانم با شما ناگهان از رابطه معمولی ای که داریم پرت شوم در مرحله ی صمیمیت چون شما آمدید این جا و با کمک نوشته های من و حدس و گمان های خودتان به نتایج گهرباری دست پیدا کرده اید درباره زندگی م! دلیل نمی شود که من بخواهم به کشفیات شما بها بدهم و ...
چیز دیگری که هست این است که اگر من این جا نوشتم که غمزده ام لابد آدمی را نداشتم که بروم به او بگویم فلانی من غمزده هستم و دارم می میرم از غمزدگی! بیا من را از غمزدگی درآر. لابد می دانستم همان موقع که شما وجود دارید و می توانم به شما مراجعه کنم تا مرا غیر غمزده کنید اما چی؟ مراجعه نکردم. پس می فهمیم که نمی خواستم با شما حرفی بزنم. حالا اگر آمدید این جا را خواندید فکر نکنید رسالتی بر دوشتان است که بیایید من را از غمزدگی درآرید. چون نمی توانید. چون شما در حوزه صمیمیت من نیستید.
درنهایت این که من نمی خواهم بروم یک وبلاگ ناشناخته درست کنم و به اسم چه می دانم مثلا کلم پیچ پست بنویسم. می دانم که همین حالا هم سانسورچی خوبی شدم از سختی قضاوتی که آدم را می کنید ولی لطفا کا را به آن جا نرسانید که من بیایم یک پست بنویسم بعد ببینم که نمی شود و بنویسم:

مـــــــــــــــــممم...

چشم؟
این بود نق های من. همین.

پ.ن

یک. عمو سا جان سلام! چطوری!؟ خاله ف جان خوبی؟ من گفتم سلامی کرده باشم! این بالایی ها به شما مربوط نیست ها! این که شما زنگ زدی گفتی سرماخوردگی م خوب شد یا نه ربطی به این نق ها ندارد و این فقط یک تصادف است! من خیلی هم خوشحالم که این جایید. گفتم که بدانید! ولی خدایی بعضی پست ها را بالایش می نویسم ورود عمو سا ها(!) و هرگونه داداش بابای آدم مطلقا ممنوع! موافقی!؟ این جا من دارم چشمک می زنم تا موافقتتان را جلب کنم! روزی و روشی را ببوسید برای من.

دو. اطاعت امر سارابانو! جاستیفایه؟

۴ نظر:

Unknown گفت...

ايكاش فقط نق ميزدي. من كه خوشبختانه تا حالا كامنتي نذاشته بودم و خوشبختانه تر احساس صميميتي هم باهات نكرده بودم. فقط واسه شيريني نوشته هات ميخوندمشون و با اين اهانت ها و توهين به كسانيكه شايد حتي فقط 1 درصد تو دلشون باهات احساس صميميت ميكردن، اونم كاملاً يكطرفه، حالا تو مياي با برچسب نق زدن هرچي دلت ميخواد بارشون ميكني و ... لياقت ما ايراني ها وضعيت بهتر از اين نيست تا وقتي اينجوري فكر ميكنيم. واقعاً متأسفم

ناشناس گفت...

سلام
ويژگي پست اخيرتون اينه كه هر كسي ميخونه در وهله اول تصور ميكنه روي صحبتتون با اونه حتي عمو سا و خاله ف تا زمانيكه پانوشت رو نخوندن شايد همين طور فكر ميكردند. خوب من هم از اين قائده مستثنا نبودم ، بنابراين شايد خيلي ها از خواندن نق وارانه ناراحت شدند از جمله من ! اما اگه خواننده اون ري اكشن اوليه رو انجام نده و بدونه لابه لاي نوشته هاتون حتماً چيزهايي با معيار منصفانه وجود داره ميتونه نوك پيكان حمله رو به سمت خودش نبينه . بيشتر به نظر ميرسه اين صحبتها با خواننده ايست كه با شما پيوند خانوادگي دارد از نوع "دوري و آشنايي " كه در زندگي واقعي تا الان صحنه اي وجود نداشته كه نشان بدهد با او بيشتر از "سلام" صحبتي داشته ايد ولي اكنون او ... . به احتمال زياد روي سخن با آدمي در واقعيت است نه در دنياي مجازي !دوماً اون شخص در دنياي واقعي از شما در مورد نتايج نوشته هاتون توي وبلاگ پرسيده و حتي درددل كردن رو مطرح كرده،پس كسي كه با شما خويشاوند نيست يا تا الان در مورد سرنوشت بعضي چيزها در نوشته هاتون نپرسيده ميتونه با خيال راحت بشينه و از تير و كمان شما نترسه.
اين برداشت من بود. با اين برداشت فكر ميكنم نوك پيكان فوق الذكر از كنار گوشم رد شده ، هر چند هنوز يه كمي شك دارم.
پ ن :يادم نمياد كـِــي؟ ولي مطمئنم شما نوشته بوديد كه وقتي ناراحت ياغمزده ايد به شدت مطالعه ميكنيد و به اكتشافات بزرگ ميرسيد ، اميدوارم اين كشفي كه شما در اين روزها احتمالاً انجام ميدهيد كسي ششصد سال پيش به ثبت نرسونده باشه .

s گفت...

...تأیید میکنیم بانو
کلمه به کلمه ومعنی به معنی ات را

قلب و احساس هر انسانی ...صحن و رواقی داره... خلوت و کم عبور...که وارد شدن بهش قیمتی داره که باید پرداختش
بعضی وقتا این قیمت خیلی گرونه...و هر کسی نمیتونه بپردازدش...یعنی کمتر کسی مایه شو تویه چنته داره
لازم نیست که حتمن ورودیه رو تو سردر زده باشن...گاهی کمی هوش و موقعیت شناسی هم بهت کمک میکنه بدونی این جائی که میخوای عین باغ دلگشا سرتو بندازی و بری توش...همچین بوستان عمومی هم نیست...واسه خودش مالکی داره و حساب کتابی

دی:

ماژنتا

ناشناس گفت...

خدا از دهنت بشنوه

خیلی ماجرای کثیفی هست