۱۵ آبان ۱۳۸۷

اچــــوم

صبحی صدای مادرم خانه را برداشته. یک روز که سرکار نمی رود، جهان هستی از ساعت هفت صبح صدای آشپزخانه می دهد. عوض آن پیامبری که می آمد قبلا خانه مان را می شست! یک پسر جوانی آمده. اولین بارش است که آمده خانه ما. من هم که حالا فین فین نکن کی فین فین بکن. صدایم هم از دیروز تا به حال به سمت خروس بالغ میل کرده! به زور خودم را از رختخواب بیرون کشیدم... رفتم بیرون و گفتم سلام! برگشت نگاه کرد از دم پنجره که بفهمد این قلچماقی که سلام کرد کیست!؟ دید بنده هستم! من توی دلم فکر کردم دونقطه دی! یوهاهاها! من هیولا هستم! دختر خانواده!
با یک لا تی شرت زپرتی ایستاده دم پنجره و شیشه ها را پاک می کند. من فقط شال گردن نینداخته ام وگرنه کلا آن قدر پوشیده ام که مثل پنگوئن راه می روم. کنتراست که ماییم! یک رول بزرگ دستمال هم گذاشتم توی جیبم و دنبالم در هوا می رقصد! وسط عطسه هایم کمی حرف می زنم! به مامانم ایما اشاره می کنم که اسمش چیه؟ لب می زند حمید. می گویم اچوم! ها؟ لب می زند حمید! می گویم ها؟ رو به من با اخم و خنده بلند می گوید حمید آقا نیفتی از پنجره بیرون! می خندم! اخم می کند! می گویم اچوم! حمیدآقا اچوم! چایی می اچوم! خوری؟ اچوم! ... می گوید نه! خیلی هم البته عجیب نیست اگر نخواهد من برایش چایی بریزم! من صبحی تا حالا سه تا چایی خورده ام! آدم ها چطوری چایی نمی خورند؟
مادرم من را ارجاع داده به قرص سرماخوردگی و سایر مزخرفاتی که باید خورد. من در فکر یک لیوان چایم. در فکر این هستم که از صبح با سردرد نامردی است! سرماخوردگی مرض لوسی است. انگار بدن آدم می خواهد خودش را ننر کند! (نگارنده ی عطسو این جا هفت تا عطسه می کند که بین عطسه های سه و چهار و عطسه های شش و هفت کمی (و فقط کمی) فاصله زمانی هست!)
ای بدن ننر من! من فهمیدم که باید به تو احترام بگذارم و تو بسیار مهمی. حالا ولم کن! ولم کن دیگه!

اچوم!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
معني اچوم رو نميدونم اما چون كنار چايي آوردين ، حتماً حرف خوبيه ، بنابراين "چايي مي اچوم

ناشناس گفت...

وبلاگی رو که آقای اولدفشن معرفی کنه باید خوند!
انشاالله که رفع کسالت شده. ببخشبد که از ترس سرما خوردگی روبوسی نکردم. تازه چایی خور هم نیستم!