۶ آذر ۱۳۸۷

ای دست و پا بلوری من

یک تجربه ای کرده ام که احساس می کنم به صدتا بوس نرم و نولوک خواستنی سر است. ماجرا از این قرار است که همان طوری که می دانید من از فروردین تا حالا یک لاک پشت دارم که اسمش انیشتین است. انیشتین خیلی کوچولو بود وقتی آمد این جا. یعنی سوپی دادش به من برای تولدم. الان که مثلن بزرگ شده، اندازه کف دست من است نه تحقیقن که تقریبن.
لاک پشت ها هم که می دانید کلن اشخاص خجالتی ای هستند. فوری می روند توی لاکشان. من روزی دو وعده به این فسقل خان غذا می دهم. یعنی دوبار در روز تماس نزدیک. بعد این روز به روز دارد با نمک تر می شود. مثلا الان اگر صدای خش خش بشنود به تکاپو می افتد. من مطمئنم که شرطی شده و می داند که بعد از صدای خش خش غذا هست. ضمن این که خیلی هم فضول شده. خلوت که باشد، سرش را از توی لاک می آورد بیرون و با قیافه احمق و فضولی همه جا را نگاه می کند. منم که عاشق قیافه خنده دارش. بارها سرم را برده ام جلو که بتوانم با دقت نگاهش کنم و فوری چپیده توی لاکش. نگاه که می گویم منظورم از خیلی جلو است. اندازه روبوسی و گمانم دیروز بود که بالاخره من به اندازه بوس کردن بهش نزدیک شدم و آن احمق هم من را بر و بر نگاه می کرد و نرفت توی لاکش. بعد یک هو باد سرد خیلی یواشی خورد به لب های من. بعد دوباره. این طوری بود که انیشتین توی صورت من نفس کشید و من تا دو سه ساعت از نفسش سرخوش بودم! این را هم بدانید که کلن حفره های بینی انیشتین اندازه سر سوزن است. سر سوزن واقعی ها! به همان کوچولویی. بعد فکر کنید چقدر نفسش نرم و یواش و بامزه می تواند باشد...
بعد هم آدم است دیگر، فکرهای خل خلانه می کند! فکر کردم که اگر خودم زاییده بودمش ببین چقدر باحال بود! اصلن خوش به حال هر کسی که یک کسی را زاییده است! احتمالن اگر من کسی را می زاییدم، گلاب به روی چاقتان هر کاری می کرد، از خوشی می مردم از شدت افتخار به بچه م! یعنی بیشتر خودم که او را زاییدم! بعد هم فکر کردم که من با این عقل الانم فوقش یکی بزایم یک روزی در آینده ی دور! پس فکر کردم که کاش من را توی هجده سالگی به زور شوهر داده بودند و الان اقلن دوتا بچه توی دامنم بود و من می توانستم بگویم خوب بچه بودم عقل نداشتم و زاییدم! و به این آروزیی که گمانم هر چه بزرگ تر می شوم بیشتر شبیه محال می شود که سه تا بچه داشته باشم جامه ی عمل می پوشاندم!
گفتم که طرف می گفت هر کسی یک اشکالی دارد! من هم سه تا بچه دوست دارم. دو تا دختر یک پسر. عین خودمان. قربون دختر وسطی م بشم من!

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام لاله عزيز
من كماكان و چه بسا مشتاقتر از قبل از قاف قرارم كه وبلاگ شماست عبور ميكنم يا چيزي عين عبور
اگر كامنت نگذاشتم اولش كم سعادتي خودم بود كه از اين قابليت استفاده نكردم و دوم علتش ميتونه خيلي چيزهاي ديگه باشه ولي بي شك اين نيست كه من ديگر خواننده خوب وبلاگتان ( به تعبير شما ) يا خواننده وبلاگ خوبتان (به تعبير خودم ) نيستم
دوست دارم بدانيد وقتي پست نق وارانه را نوشتيد اولش مثل خيلي ها ناراحت شدم چون نوع خطابتان به گونه اي بود كه پتانسيل آن را داشت تا هر خواننده اي رو در بر بگيره هرچند بعدش كه بهتر فكر كردم ديدم روي صحبتتان كس ديگريست و كمي خوشحال شدم هر چند نهايتاً پست غم باري بود به خصوص توضيحات قسمت اولش . شايد غم بار بودنش مواجهه شما با كسي بود كه لازم ديده بوديد برايش بگوييد كه شما در صف بانك مي ايستيد گاهي رو نشسته از منزل خارج ميشويد و زماني حين رانندگي گفته ايد مرتيكه جاروكش _ هر چند لااقل در مورد مسايل حاشيه اي رانندگي به كاركرد اضافه تر انگشت مياني براي دوستداران تاكسي مرسي در پستي اشاره كرده بوديد _
در مورد پست پاره اي توضيحات ، گاهي شايد نميدانم متنتان ... هيچ !!! اينجا وبلاگ شماست و حق طبيعيتان كه بنويسيد آنگونه كه ميخواهيد و حق طبيعي مخاطب كه خوشش نياد .
در مورد fake it … نميدانم درست يادم هست يا نه اما احتمالاً كسي به نام دمير شار يا دمير شاه يا دمر شاه (:دي) روزي به شما گفته بود توانايي عجيبي در انكار مشكلات داريد ، بعد خودتان اضافه كرده بوديد " يهوداي انكار كننده كه منم " اما لااقل در مورد مسايل مربوط به درس و پايان نامه به شدت مشكلات را چند برابر ميبينيد . شايد بشود در مورد مسايل تحصيلي گفت " يهوداي اغراق كننده كه شماييد "
در مورد استابيلايزر ... شايد از زماني كه پستي در مورد عينك زدنتان نوشتيد و رسماً به رسته عينكي ها وارد شديد تا الان يكي از بزرگترين دغدغه ها و درگيريهايتان همين وسيله باشد . دست كم چند پست مستقيم يا غير مستفيم به اون مربوط ميشه كه بيشتر من رو ياد روزهاي اولي ميندازه كه خودم عينكي شدم البته در اون سالها معمولاً اين وسيله جايگاه محترم اين روزها رو نداشت . در همين پست يه مقداري هم ياد پمپ بنزين رفتن شما ساعت يك بامداد با نانا ( اگه درست اسمشون رو يادم مونده باشه ) افتادم و ياد با آسانسور بالا پايين رفتن و پنجره باز كردن آقاي بلتوبيا بعد از خداحافظي كردنتان از مجلس تارنوازي همينطوري ... .
در مورد سيلي هيچ پست مشابهي تا الان از شما نخوانده بودم اما دقيقاً ياد كلاس هنر آقاي اميني سال سوم راهنمايي خودم افتادم . كلاسمون زنگ هنر تقريباً نامنظم تر از زنگ ورزش بود . من هم معمولاً سر كلاسها آروم بودم از جمله در اين كلاس ، داشتم نقاشي ميكردم از يه مسجد كه همكلاسيم كه اسمش امير كرندي بود همينطور شروع كرد روي ميزها راه بره _ من رديف جلو مينشستم _ يكهو پاش رو گذاشت روي دفترم طوري كه كامل نقاشيم رو از بين برد، منم پرتش كردم جلو جوري كه پهن كلاس شد و عينكش چند متر جلوتر افتاد ، معلممونم بلند شد و بي مقدمه شپرق زد زير گوشم و پرتم كرد از كلاس بيرون . از اون روز تا الان من هميشه از كلاس ها فراريم حتي زماني كه كارشناسي ميخوندم يادم نمياد بيشتر از 6 يا 7 جلسه سر كلاس رفته باشم چون از همون موقع عادت كردم به خود آموزي، در ضمن هيچ وقت ديگه رديف جلو ننشستم .
در مورد مشاهدات ... از اون دسته پستهايي بود كه من اسمشون رو بي دليل گذاشتم انتزاعي از همونهايي كه مثلاً در مورد پرهاي سيمرغ نوشتيد يا اوني كه در مورد سكوت از ناتاليا گينز بورگ نقل كرديد يا حتي پستي كه در مورد كاغذ مچاله نوشتيد _ كه از محبوبترين پستهاي شماست دست كم از نظر من _
در مورد حمص _ كه براي من همان هوموس بدون آبليموست _ فكركنم سومين بار است كه نشانه هايي ارايه ميكنيد كه با آشپزي آشنايي داريد اولينش اگه اشتباه نكنم پستي بود در مورد ده دقيقه اي كار كردن مامانتون ، كه از وقتي شما رو صدا ميزنه تا سيب ها رو سرخ كنيد تا زمانيكه وارد آشپزخانه ميشويد او همه را سرخ كرده است ، دومينش آموزش نحوه پختن مرغ بود كه به آقاي بلتوبيا از راه تلفن ارايه ميكرديد و سومينش هم همين پست . به هر صورت چون هيچ كدام از پيش شرطهاي علاقه مند شدن به اين غذا_كه در ابتداي نوشتتون آورده بوديد _ رو ندارم به اضافه اين كه حبوبات به طور كلي معده ام رو ناراحت ميكنه همين كه شما ميل كرديد براي ما هم كافيست
در مورد آقاي نامجو هم تا الان چند بار نوشته بوديد ، آنقدر كه من علاقمند شدم به شعر زلف بر باد ... و حفظش كردم اما ترنج ، شيرين ، دياسپام و بودا براي من هم از محبوب ترينهاست
در مورد پست آخرتون ، اول كه مدتها بود با اين سرعت آپ نكرده بوديد !!! دوم : آينشتاين ، كرگدن ، كبوتر ، گنجشك ، لك لك ، سيمرغ و سوسك حيواناتي هستن كه تا الان ازشون نام برده بوديد . كرگدني كه گاهي لازم بود بيدار بشه و خيلي چيزها رو از بين ببره ، كبوتري كه بچه كرده در گلدان محبوب مامان ، گنجشك هايي كه خرده نان مي خورند و خانم نيسي اي كه كف پاي راستش را به ران چپش تكيه ميداد شبيه لك لك و قهوه صميميت درست ميكرد ، سيمرغي كه پرهاي خيسش رو به شما دادند و سوسكهاي پاركينگ طبقه پايين كه به گمانم در اين سرما به مدتيشن ابدي رفتند .

Bardia گفت...

من هم از فروردین یک لاک پشت دارم و اون هم شرطی شده و هر وقت منو میبینه به هوای غذا شروع به دست و پا زدن می کنه

Yahya گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Yahya گفت...

ولي الان خواهرم همش داره خودشو لعنت مي كنه به خاطر اين وروجكي كه به اين دنيا آورده. بچه ها اولاش باحالترن. به نظر من همون لاكپشته رو بچسب راحتتري