۱۲ آذر ۱۳۸۷

خوش تیپ ها هرگز نمی میرند

با قیافه ی چپندرقیچی آدمی که تازه از خواب پا شده و به این اضافه کنید یک پیژامه و یک کاپشن گنده پر در حالی که کلاهش روی سر آدم است و از نظر رنگ شناسی به طرز تی شرت یه رنگ، شلوار یه رنگ، کاپشن یه رنگ و به حالت پروردگار بی ربطی و ناهماهنگی و مزخرفی رفتم توی پارکینگ که ریموت در را از کشوی ماشین بردارم و در را برای عمویم که ماشینش توی پارکینگمان خوابیده، بزنم که برود. عمویم هم که ملو. با خونسردی توی پارکینگ با آن وجنات من خاطره تعریف می کند و تئوری می دهد و تحلیل می کند و من هم که نمی فهمم اصلن چه می گوید، دلم می خواهد سریع برگردم خانه. خلاصه راه می افتد می رود و من آسانسور را می زنم در حالی که خوش حالم که با این سر و وضع الان می روم خانه مان و کسی من را دستگیر نکرده. در باز می شود و انترسان ترین و خوشبو ترین و شیک ترین و کنتراست ترین - نسبت به من- آقای ممکن که من نمی شناسمش، آن جا ایستاده. من در را می بندم فوری که برود بالا. در را باز می کند که نه من بمیرم شما بمیرید بفرمایید! می فرمایم و تا طبقه چهارم که پیاده می شوم، احساس می کنم تا گوش هایم بنفش و ارغوانی ست و خاک بر سر این فرهنگ آسانسور سواری تان! عوض این که همه رو به در بایستیم و هیچ کس به کس دیگری زل نرند، دور آسانسور می ایستیم. انگار آن وسط سفره پهن کردند! لااقل در ورژن غربی سوار آسانسور شدن اگر هم کسی به شما زل بزند شما می توانید خیالتان راحت باشد که پشتتان بهش هست و متوجه زلش نمی شوید یا از آن بهتر شما در موقعیت زل هستید. دور اتاقک آسانسور نایستید. قشنگ مثل آدم حسابی پشت به هم و رو به در بایستید. عدس پشت و رو ندارد. حالاهمیشه تر و تمیز و مرتب در خانه مان تردد می کنیم ها. باید چنین آقای محترمی را امروز ببینیم؟ مورفی؟ مورفی؟ بیا بیرون.

هیچ نظری موجود نیست: