۱۸ آذر ۱۳۸۷

اهالی منزل و دور و بر- دو یا هندسه پنهان بهتر است یا نظم هوش ربا یا بازهم مامان مولی

دارم به نظم هوش ربا و هندسه پنهان فکر می کنم و این که کدامشان بهتر است. ساعت نه و چهل و هفت دقیقه ی صبح از خواب بیدار شده ام و هنوز توی شیش و بش هستم که بیدار شوم و آدم کاری و مثبتی باشم یا بخوابم آن قدر توی رختخوابم که ظهر بشود. خاک بر سر همه چیز اگر من نتوانم یک روز توی رختخواب بمانم. والا. می خواهم خانه بمانم. گور پدر هر چه کار که هست. مهم این است که دوستم گفت چه پشتکاری داری! پشتکار به معنی بد! یعنی عجب گیری دادیا. سلام آقای شکوری. من خیلی کاری هستم. کلن کارمند خوبیم. الان اما نه. تکلیفم معلوم نیست. نگران هزارتا چیزم. یکی دو تا نیست لا مصب. لابد یک روزی این ها تمام می شود دیگر... توی همین فکرهام که تلفنمان زنگ می زند. هیچ نگاه نمی کنم کیست. بر می دارم. مامان مولی ست. ناله کنان. سرما خورده و به قول خودش چاییده! اما به قول مامانم که وقتی ما دست و بالمان را زخمی می کردیم و گریه زاری راه می انداختیم، می گفت حالا چی شده زخم شمشیر خورده مگه؟ مامان مولی هم چنان ناله ای می کند که دور از جان تپل نرم سفید خوشگلش انگار زخم شمشیری چیزی... می گویم جانم؟ می گوید مامان بیا برای من شیر گرم کن! توی دلم می گویم طیبه جان شال و کلاه کن امروزت درآمد. خانه ماندی مثلن؟ زرشک.
راه بالش روی صورت می روم آشپزخانه یک مزخرفی سرهم می کنم می خورم و می روم. دو روز است تا لنگ ظهر می خوابم. دیدید آدم دلش می خواهد بهانه بیاورد. من الان همانم. یکی هست که بهانه می دهد دستم و من هم بهانه می گیرم. بهانه خوب است گاهی و آن خط صفرم منم.

کلید در را سنجاق می کند به پرده آشپزخانه که تا دم در نیاید. از پشت پنجره مثل معلول ها برمی دارم کلید را و می روم تو. ایستاده توی آشپزخانه شیر گرم می کند. کجا؟ روی گاز. توی راه تصمیم گرفتم بدوم بروم یک لیوان شیر بگذارم توی ماکروویوش و یک دقیقه و نیم طول بکشد کلن این کار و بدهم دستش و حالا که شال و کلاه کرده ام بروم کادوی تولد بهملولا را هم بخرم. می بینم شیر توی شیرجوش است و فس فس دارد می جوشد و مامان مولی عصبانی و نق نقوار بالای سرش. به خودم می گویم لاله خانم اقلن چهل دقیقه این جایی! دو تا عصا می گیرد دستش. می گویم مامان بزرگ مگه قرار نشد من بیام گرم کنم؟ سلام! می برمش توی تختش. دوست دارد ناله کند. می دانم. اصلن این یک مسئله ژنتیکی است. ما به طو وراثتی وقتی ناله می کنیم و یکی نازمان را می کشد سرعت بهبودی مان دوچندان می شود. بوسش می کنم گونه هایش خنک است. می گویم مامان بزرگ خنکه لپات چقد. می گه وای دوتا لحاف بکش روم! خنده م گرفته.
نق می زند که هیشکی زنگ نزده به من مامان. هیشکی نمی گه خوب شدی یا نه پیرزن!؟ خیلی با نمک است وقتی وضع روحی ش خراب می شود هی می خواهد روی این که پیرزن شده تاکید کند. با یک تاکیدی می گوید پیرزن که دلت ضعف می رود برایش اگر جز دسته ی آدم مهربان ها باشی و حرص می خوری اگر جز دسته ی آدم عصبانی ها باشی!
حالا دیشبش من و مامانم و بابام و عموم پیشش بودیم و کلی خندیدیم و سر به سرش گذاشتیم. همان نیم ساعتی هم که من آن جا هستم عمو سا و خاله ف و لنا زنگ زدند بهش. یک ماجرایی که بهش توجه نمی کند این است که گوشی را حال نمی کند بردارد کلن، بعد می گوید کسی زنگ نمی زند. من که می روم، آدم ها زنگ می زنند لابد! یعنی یک هو همه حمله محبتی گازانبری می کنند. به هر حال گفتم مشکل از جای دیگر است که ما دوست داریم نق بزنیم و یکی شدیدن نازمان را بکشد این طور وقت ها.
دو سه تا از این دستورهای مخصوص خودش به من می دهد و من مشغول می شوم. قرصامو بیار، از یخچال اتاق بغلی لیمو بیار، یخچال آشپزخونه نه لاله جان! یخچال اتاق بغلی. درو ببند سوز میاد، برسم رو بده. آینه رو بده، شیره سر نره و از این چیزا...
شیر را می ریزم توی لیوان. لیوان تا لب پر شده. از آن جا که راه نمی روم و به جایش می جهم، شیر می ریزد توی بشقاب زیرش. می گذارم روی عسلی لب تختش. می نشینم روبروش. لیوان شیر را بر می دارد می بیند زیرش خیس است. باچنان حال ناراحت و لب ورچینانه و اخمی شیرهای توی بشقاب را نگاه می کند که جلدی یک دستمال می کشم از جعبه و بشقاب را خشک می کنم. همین طور لیوان را گرفته دستش و انگشت کوچکش هم سیخ رو به هوا گرفته. کلن ننرها دیدید دسته لیوان را چطوری با ناز و ادا می گیرند. همان طور. به خودم می گویم طیبه! پاک کن! سرم را می آروم بالا. نگاهم می کند. می گوید وای مامان چه خوشگل شدی!؟ خنده م گرفته. دیشبش که رفتیم آن جا ضعف داشتم همه ش ولو بودم. می گوید خیلی رنگ پریده بودی مادر. یه لیوان شیر برای خودتم بریز. می گویم من اصلن دوست ندارم. یادتون نیست؟ می گوید همینه انقدر رنگت پریده دیگه. بخور! بهتری؟ می گویم بهترم! می گویم شما بهتری؟ می گوید سوختم به خدا سوختم برای آقای شین! آقای شین پسرعموی بابای بنده است که تازگی فوت شده. من یک بار دیدمش. می گم بله خیلی حیف شده. جوون بوده. همه ی این ها را پای تلفن برای عمو سا و لنا و خاله فروز هم می گوید...
تنهاست. حال آدم های پیر خیلی بد می شود وقتی دیگرانشان دائمن می میرند. دیشبش که آن جا بودیم، حرف خانم جان بود یعنی مامان مامان بزرگم که من ندیدمش و ظاهرن زن خیلی جالبی بوده. باسواد، با سلیقه، کاردان و خوش صحبت. چه می دانم... این ها صفت های خوب قدیمی است دیگر! بعد مامان بزرگ زد به آن جا که وای همه مان پخش و پلا شدیم. فقط من ماندم. عمویم با خنده گفت مامان البته پخش و پلا نشدید همه شان یک جا هستند! و همه مان خندیدیم. حتی خودش. ولی تلخ است ها. این که همه هم نسل های آدم بمیرند. بعد یک مشت جوجه موجه بماند. دیدید آدم می رود دانشگاهی که قبلن درس می خوانده، همه چیز همان جور سابق است فقط هیچ کس از بچه های دانشگاهی که می شناختی نیست؟ تمام گوشه موشه ها که جاهای دنج آدم بوده تصرف شده با کسانی که آدم نمی شناسد. انگار که دانشگاه نمی خواهد هیچ خاطره ای از آدم نگه دارد. حال مامان مولی من با دنیا همان جور است.

پ.ن
اه. ببخشید اگر این پست کج و کوله ست. هیچ چیز برای الان مثل قطع شدن این سرویس بخور و نمیر صد و بیست و هشت برای چهل و هشت ساعت و فس فس دایال آپ بی موقع نبود. اه. درستش می کنم بعدن.

۲ نظر:

s گفت...

ازین جور پست هات میشه یک فیلم ِ واقع گرای شبه مستند ِ کیشلوفسکی ساز در آورد...صد البته از نوع اقتباسی
و نکته ی دوم : من عااااااشق کاراکتر
مامان مولیم
:))

me گفت...

این مامان مولی که شما عاشق کاراکترش !هستید واقعیت انکارناپذیریه تو زندگیه ماالبته و اینا هم که میخونید قصه نیست،اتفاقات روزمره ی خوشمزه شده ی ماست ;)