۱۶ آذر ۱۳۸۷

سنجش خرد ناب

دختر آمده نشسته کنار من توی تاکسی ون سبز. یک مرد از این قیافه های تیپیک مذهبی باهاش است. مرد خیلی عصبانی ست. از این مردهای چاق کت شلوار خاکستری کمرنگ ریشو است که لباس هزار ایکس لارج برایشان تنگ است و پیشانی شان توی این سرما هم که راه بروند، باز عرق می کند و نمی دانم چرا چندشم می شود از مرد. توجهم جلب شده بهشان و کاریش نمی شود کرد. نمی توانم بهشان نگاه نکنم. در واقع شش دانگ حواسم پی گفتگوشان است.

مرد می گوید: پول داری؟ دختر می گوید دارم. مرد به مردی که کنار ون قدم می زند تا پر شود می گوید شما راننده اید؟ - بله. کرایه ش چقده؟ - پانصد تومان. می دهد. رو می کند به دختر که عین جوجه می ماند و می گوید نشنوم زنگ زدی به " دانایی" ها! دانایی آبروبر است. به خودم می گویم عجب استعاره هایی توی خیابان پیدا می شود. دختر من و منی می کند. مرد دوباره می گوید: نشنوما. دختر سرش را پایین انداخته. مرد دم در ون ایستاده و چنان چاق است که مسافرها نمی توانند سوار شوند. اخم ترسناکی کرده. می رود کنار. دختر داد می زند سالار. برمی گردد. آخه من آبروم می ره برم خونه. (من فکر می کنم یا خدا رابطه ی این ها چه می تواند باشد؟) سالار خان می گوید نه مهم نیست. تو فقط به دانایی زنگ نزن. پشت به در می کند باز. دختر می گوید. سالار؟ جواب نمی دهد. بلندتر می گوید سالار؟ باز جواب نمی دهد. دختر می گوید سالار سالار سالار. بر می گردد با خشم. پیشانی ش برق می زند. حال تهوع دارم از رفتارش. متوجه من می شود سرم را برمی گردانم سمت پنجره. نمی فهمم چه می گویند. داریم راه می افتیم. مرد می گوید یادت نره ها. دانایی آبروبر است. ببینم زنگ زدی نه من نه تو. دیگه نمیام. راه می افتیم. دختر آرام نشسته. انگار نه انگار جلوی جمع به این بزرگی. به اندازه تمام مسافرهای ون چنین مکالمه ی ناراحتی داشته است. من تحت فشار قرار گرفتم. به خودم می گویم قوی است یا ضعیف؟ جوابش را نمی دانم. دلم می خواهد بهش بگویم وقتی یک سالاری به تو می گوید به دانایی زنگ نزن تو باید به دانایی زنگ بزنی. دارد اسمس می نویسد. پیرو اصل آدم ها را از بک گراند موبایلشان بشناس، سرم را کرده ام توی گوشی ش بلکه چیزی دستگیرم بشود. یک آیةالکرسی پیچ و تابی نسخ نوشته روی بک گراند. با خودم فکر می کنم من هرگز چنین بک گراندی ندیده بودم. منوها همه فارسی ست. با خودم فکر می کنم همین که عربی نیست جالب است. من در همین فکرهام که تلفنش می لرزد. می گوید سلام خانم دانایی! ( من با خودم فکر می کردم چه جالب دانایی خانم است) اسمس من را گرفتید؟ شرح ماوقع را می دهد. می گوید خیلی عصبانی بود. من. نه. نفهمد ها. عصبانیه؟ آره. نفهمه ها تو رو خدا! گفته به شما زنگ نزنم. آره. به شما. خونه؟ نه خونه نمی رم. برم چی بگم؟ من وای میستم تو میدون تا شما برسید. خدافظ.

می رسیم به مقصد. پیاده می شویم. فکر می کنم جریان چی بود یعنی؟ بعد فکر می کنم نکنه یکی این اتفاق ها را توی راه من چیده که من بنویسم. فکر های مسخره ته ندارد. سلام حماقت. مگر می شود اسم یارو سالار باشد و اسم آن یکی دانایی؟ نمی دانم واقعن. بیخودی یاد بن بست خرد می افتم تو جاده ی فشم. یک تابلویی است رو به کوه و رویش نوشته بن بست خرد. هیچ حوصله نکردم ولی یک بار پیاده می شوم برایتان عکسش را می گیرم. خیلی مسخره ست. بن بست خرد یک تکه کوه است.

ماشین را داده ام به سوپی. نمی دانم دارم سعی می کنم با چه چیزی مواجه بشوم. با این که من اتومبیل ادیکتد شده ام و اگر نباشد از خانه بیرون نمی روم. با این که سوپی هم بزرگ شده است و دیگر آن بچه پانزده ساله نیست و می تواند ماشین ببرد سمنان. رانندگی کند مسر جاده ای را. بیست سالش شده. من هم هم سنش بودم دائم می رفتم کرج و می آمدم. چرا او نرود سمنان. اما یک نفر در من مقاومت می کند که وای نه. بچه ست. خطرناک است و فلان. اما تهش می دانم عیب از من است. چون مثلن همین غزل بانو خواهر نیاز را هنوز فکر می کنم هفده ساله ش است. برای من در هفده سالگی فریز شده است. همان موقع که نمی دانست معمار بشود یا شهرساز! الان بزرگ شده. درسش چندوقت دیگر تمام می شود. کلی ماجراها داشته است. دخترک دنیا ندیده ای نیست اما برای من همان غزل هفده ساله ست و کاریش نمی توانم بکنم.

با بی ماشینی تمرین می کنم که ساعت چند باید از خانه دربیایم که به موقع برسم به کارهایم. گاهی زیادی زود درمی آیم. گاهی زیادی دیر. تا حالا سرموقع نرسیدم جایی. لباس هایی که می پوشم باید فرق کند. این را نمی دانستم. مثلن امروز مثل همیشه پوشیدم و از سرما مردم. توی صف تاکسی دندان هایم به هم می خورد. انگشت هام تا نمی شد. رفتم توی تاکسی نشستم. پراید بود. هی دلم می خواست دستم برود بخاری را زیاد کند. آخر هم دستم نرفت... بعد مثلن فهمیدم یک مسیر را که می روی وقتی برمی گردی کرایه ش همان قدری نیست که وقتی می رفتی دادی. اقلن پنجاه تومان اختلاف قیمت دارد. بعد دیدم وقتی راننده سلکشن ستار گذاشته و آدم دلش می خواهد بخواند دوتا دستام مرکبی/ تموم شعرام خط خطی... نمی شود. چون چهار نفر جز من آن جا نشسته اند که علاقه ای به صدای من ندارند. چه بسا از ستار هم خوششان نیاید و من حناق بگیرم و خانه که رسیدم اولین کارم این باشد که شازده خانوم گوش بدهم از شدت میل به آواز خواندن. ماجرای سالار و دانایی هم دستاورد امروز است ضمن بدو بدوهای بی ماشین. و من خوب می دانم که وقتی آدم بدو بدو دارد کسی را لازم دارد که عصر بگوید خب به کجا رسید؟

دست آخر هم که انگار کمتر خسته می شوی وقتی کلاج ترمز نباشد. خیابان تماشا کردن گاهی و فقط گاهی خوب است.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

ma foghara chi begim ke nesfe omremoon too safe taxi gozasht?

Unknown گفت...

سلام
دانایی!
سالار!
بن بست خرد!
مفاهیم، در قالب انسان، کوچه .
جالب بود، خدا قسمت ما هم بکند ، دانای را نمی گویم، کوه را می گویم.

گلمریم گفت...

منصف تو آخرش منو می کشی. یعنی تهشو درنیاوردی ببینی بالاخره جریان چی بود؟ حداقل سواپ نمیای یک کمکی در جهت گشایش گره های معما بکن جانم.