۷ دی ۱۳۸۷

اعترافات یلدایی یک اسب نانجیب

این رفیق دورادورم که فکر کنم کلن فقط یک بار با هم تربیت بدنی داشتیم و همیشه بیشتر دوست دوست هایم بود ولی من کلن فنش بودم چون آدم رنگارنگی بود، گفت اعتراف کنم. من هم گفتم خب باشه! آخر از این که نوشته بود منصف السلطنه خیلی خنده م گرفت. دیدم نامردی (یعنی نیامردی) ست ننویسم.

اعتراف اولی که دارم این است که هیچ اتفاق هیجان آوری عشقی جنایی برای من نیفتاده است که مثلن بخواهید با خواندنش بگویید اوه پسر اوه. پس اگر منتظرید یک خبر منفجر کننده بخوانید، به ضربدر قرمز سمت راست بالای صفحه مراجعه کنید.

من درسم تمام شد. دفاع کردم مثل تمام دوست و آشناهای دور و بری م به قصد شق القمر رساله نوشتم و وقتی روز دفاعم شد، دیدم می توانست خیلی معمولی تر از این خودکشی ها هم باشد و باز همان بشود. بعد هم دیدم سوادم آن قدرها جا به جا نشد با کارشناسی ارشد خواندن. خوبیش این بود که فهمیدم سواد یک امر تحصیلی نیست. بعد من افتادم در یک پروسه ی دویدن برای یک حرکت منفجر که زندگیم را دگرگون کنم و چون به جایی نرسیده هنوز حوصله ندارم درباره ش بنویسم.

بعد مثل تمام بچه هنری هایی که بالاخره یادشان می آید که باید نان هم بخورند رفتم سراغ طراحی گرافیک- سلام رضا عابدینی که معتقدی امروزه روز توی همه ی خانه ها یک پراید سفید و یک دختری که گرافیک می خواند هست- و بی شک بند پ هم بی تاثیر نبود که به این ماجرا کشیده شوم! و خوب دیدم معلمی نان نشد برای من متاسفانه. این متاسفانه را که می گویم برای این است که فکر می کنم اگر مرفه بی درد بودم می رفتم معلم می ماندم. پول بنزین آدم هم در نمی آید لامصب و نگاه آدم هی باید به افق های دور کارتی که به طرزی جادویی پر می شود و جیب اولیای امر باشد که آن هم نشد زندگی.

بعد این که روزگار منتظرانه ای را دارم. پیش بینی می کنم در بهترین حالت یک سالی به همین منوال باشد. معمولی م. معمولی م. معمولی م. یعنی گاهی فکر می کنم دارم فنرم را جمع می کنم. حالا کی ولش می کنم خدا می داند.

دل خوشی م این است که ساعت پنج که می شود سه روز سر خر را کج می کنم می روم باشگاه پیش زهرا جون مو قشنگ و داف های سبز و نرم و خیس و طلایی و ورزش های هوازی (!) دو روز دیگر را هم می روم ژو ماپل لاله یاد می گیرم. پنجشنبه و جمعه ها هم مثل هر آدم معمولی دیگری دو روز دارم و هزار سودا. از همه هم سودا تر این غم نان ناکس است که آدم می رود شاگرد خصوصی طراحی لباس می گیرد.

کلن حرف خوشحالی ندارم بزنم. شرمنده. روزگارم معمولی مایل یه دویدن است. گیرم گاهی یورتمه. گیرم گاهی جفتک. گیرم گاهی دویدن نفس بر. چیزی، (نه! بگذارید بهتر بگویم) یعنی بیشتر کسی که کمی زندگی م را از روال خارج می کرد، نود روز است غیبت کبری کرده. من هم هی فکر می کنم همین طور که پیش می رود دارد مزه بغلش یادم می رود و این دلخورم کرده است. یعنی آن قدر دلخورم کرده که سر به زیر و بی حوصله باشم.

از در که آمدم ساعت هشت و بیست دقیقه بود. مامان خانم گفت چته لاله؟ بستنت به درشکه؟ من هم مثلن خندیدم. گفتم آره.

اگر خواندید و دلتان خواست بنویسید، بنویسید دیگر وگرنه هم ننویسید.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

شايد 10 يا 11ماه پيش بود كه در بلاگتان نوشتيد " همیشه شروع کردن كاري سخت است اما وقتيکه آن كار بر روال قرار گرفت و نتيجه داد ، آرامشی به بار می آورد که حوصله نمی کنيم چیز تازه ای را شروع کنيم . دقيقاً از همان جا مرض _ با همين لفظ _ تکرار و راضی شدن شروع ميشود و گراف تغييرات ، فراز ها و فرودهاي تمام مسايل از نمودار سینوسی اي تبعيت ميكند كه در آن به شكل حوصله سر بري همه چيز قابل پیش بینیست . اين آغاز حركت به ورطه ی روزمرگی است . همه چيز اين نوع از زندگي در كارهايي مشخص همراه با نتايجي معين و از قبل دانسته خلاصه ميشود همراه با دنيايي امن و بدون ريسك و هيجان و در ازاي آن دنيا ، ملال بهایی است که باید پرداخته شود و من نمی دانم چطور می شود از ملال نمرد و به نظرم شما اگر از ملال نميريد ، عجیبید ! البته عجیب مودبانه ترین صفتی بود که میتوانستم بنويسم !" و من پستي را خوب به ياد مياورم كه ژانويه همين سال نوشتيد هماني كه آدمها را تقسيم كرده بوديد در گروه هايي مثل مهندسها ، گرافيست ها ، چاقها ، لاغرها ، آنهايي كه در آسانسور گير ميكنند و ... . و آنجا جمله اي داشتيد كه بهترين سرمايه براي انساني بود كه به ملال گرفتار شده بود " از آدمهاي ساده يا معمولي بيزارم "
ميدانم كه وقتي آدم در شرايطي مثل اين روزها قرار ميگيرد بايد به او گفت هيچ چيز تقصير شما نيست و شما خوبيد و تمام دنيا به گونه اي قرار گرفته است كه اوضاع اين گونه باشد . اما ... .