۸ دی ۱۳۸۷

آن پسرچه چست و دلیر و چشم نواز

ما منتظر تاکسی بودیم. یک صف درازی درست شده بود. شیرین پنجاه نفر جلوی من بود و در مدت کوتاهی اقلن سی نفر پشتم. پس ما هشتاد و یک نفر بودیم تقریبن وقتی که من حواسم رفت پی آن پسر بیعاری که توی صف بود. توی صف نبود. ایستاده بود یک گوشه دورتر سیگارش را دود می کرد. شش نفر جلوتر از من بود. یعنی وقتی برگشت توی صف من این را فهمیدم. از این بیعارهایی که شیتیل پیتیل می پوشند. یک عالمه لباس را روی هم می پوشند. کلاه می پوشند. دست هاشان ول است بغلشان با تمام بیعاری های موجود در جهان اما انگشت هاشان کشیده است و نگاه کردنی. شلوارشان جیب جیبی کهنه به نظر رس است اما خوشگل است و چاقال وارانه (همین جا از خانواده هایی که از این جا رد می شوند عذر خواهی می کنم) نیست. بعد مایه رنگش را من می توانم بگویم کلن ارتشی بود. نه که از این ارتشی بد ها. از این ارتشی خوب ها. خب آدم دو، سه تا کار توی صف تاکسی بیشتر نمی تواند بکند. یکی این که آدم جلویی ها را بشمرد تا بفهمد چند تا تاکسی دیگر نوبتش می شود، یا مثلا با چه احتمالی و چند تا ون و چند تا تاکسی بیاید خوب است و این خزعبلات یا می تواند با تلفنش بازی کند یا در بهترین حالت که خوش شانس باشد می تواند یک پسری/دختری را توی صف نشان کند و زیر نظر بگیردش. از آن جایی که به قول جویی هر کسی که نمی داند هات است، ایت میکس هر/هیم هاتر، بهتر است حواسش پرت باشد از هاتی ش در ساعت هشت شب و از آن مهمتر که حواسش پی شما نباشد.

سرتان را درد نیاورم، من بیست و پنج دقیقه توی نخ این آقا بودم و حدس بزنید چی؟ سوژه که نوبتش شد یک ون سبز آمد. من هم شادمان رفتم بالا دیدم کنار سوژه خالی است و پشتش. فکر می کنید رفتم پشتش؟ نه! رفتم کنارش نشستم. حالا خوشحال انگار ظفر کردم بغلش نشستم کلن! این که خیلی بوی خوبی می داد و بوی جدیدی بود و من وقتی بو کردم دیدم به به و با خودم فکر کردم من هرگز همچین آدمی بو نکردم بماند. آقا کلاهش را برداشت، گذاشت روی زانویش و من رفتم در کلاه به طور کل. شما می توانید به عنوان آدمی که چهار سال طراحی پارچه و لباس خوانده به من اعتماد کنید که آن کلاه، کلاه معرکه ای بود. خوش دوخت. خوش رنگ. نه خیلی کلاسیک نه خیلی مد روز. گودی مناسب. لبه مناسب. نه کوتاه نه بلند. نه زرتی طرح کشنده پنجه مرغی نه حتی راه راه های بربری. یک کلاه مناسبی بود اصلن. از این کلاه هایی که روی یک میز باشد به سختی می شود در مقابل امتحان کردنش مقاومت کرد. هیچی دیگر. سرتان را درد نیاورم من خسته بودم. هی چشمهایم بسته می شد اما از این که پیش آن پسر ولنگار بیعار نشسته بودم به طرز خل خلانه ای خوشحال بودم و نمی توانستم دلیل این خوشحالی م را برای خودم هم توضیح بدهم چه برسد به شما. یعنی پسره از این هایی بود که هر پدر مادری بهش می گوید آخر یک آدم تحصیل کرده این طوری می پوشد؟ این شد سر و وضع؟ ولی او با شادمانی نشانه های نهفته خوش تیپی خودش را برای کاشف فروتنی مثل من در سرتا پایش پراکنده می کند و من از بوتش نمی گویم که چقدر ... خلاصه پس از حظ بصر به مدت بیست دقیقه هر دومان گفتیم آقا بعدِ پل نگه دارید. من هم که ذوق وقتی فهمیدم این همسایه مان است یک وضعی! خب ولی او همان طرف پل ماند و من آمدم این طرف پل و شاعر این جا می فرماد: من این ور جوب دیری دیم تو اون ور جوب دیری دیم- سلام علی ایزد -.

و همه ی این ها دیروز اتفاق افتاده بود.

پ.ن

امروز یک دوستم من را برد یک جایی. یک جای بلند دنجی بود و ما نشستیم کلی حرف زدیم و خیلی خوب بود. دوتایی با هم غصه ی عشق هامان را خوردیم یک کمی و بی قطعیتی را خار و مار کردیم، حالمان بهتر شد. فقط عیبش این بود که من یخ کردم و دندان هام به هم می خورد وقتی او حواسش نبود. بعد می دانست که من لازم دارم یکی بیاید من را ببرد یک جایی. نه که کاملن اما تقریبن آمد من را برد. وقتی رسیدم کنارش گفت ببین من می خواهم دو تا دلیل بدهم که تو بیا تو ماشین من به جای من تو ماشین تو. من گفتم نمی خواد اومدم! گفت اه! من می خواستم دلیل بدهم و این مکالمات من را شدیدن به خنده انداخت. یعنی اصلن دلیل ها را نگفت و من گفتم باشه. بعدن برای این که شاد بشه دلیل ها را توی راه گفت اما کاربری دلیل ها این نبود که توی راه برایم تعریف کند. این بود که من را راضی کند که من به طور کل مستعد راضی شدن بودم و از هر چه کلاج ترمز بیزار. حالا هر چی. به هر حال خواستم بگویم بهش که مرسی که حواست هست و حواسم هست که حواست هست و این ها. مثل این که من از تو تاکینگ واجب تر بودم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ببین اصلاً نخواهی فهمید چقدر من با این پست حال کردم. هر چقدر توضیح بدم برات نخواهی فهمید. اه... کاملاً احساس الکن بودن می‌کنم.