۱۷ دی ۱۳۸۷

بندها


بند الف. خوبی سرماخوردگی این است که یک صبح بیدار می شوی و می بینی حالت خوب شده است. صدایت نرمال شده. گاهی از آن سرفه خوبها می کنی. همان سرفه ها که خبر می دهد از سر درون. همین. و چهار روز تعطیلی نرم در انتظارت است. برنامه می چینی که چطور شدیدترین بازدهی استراحت استراحت استراحت- کارهای عقب افتاده- استراحت استراحت را داشته باشی. اصلن به نظرتان زیبا نیست که یک هفته ای از دوشنبه عصر وارد تعطیلات بشود؟

اصلن این تعطیلات آن چیزی است که من لازم داشتم. توی اتاقم که راه می رفتم پنج سانتی متر از سطح زمین بالاتر بودم بس که لباس، بس که دستمال کاغذی، بس که آت آشغال، بس که ورق همه ی قرص های خورده شده، بس که کیسه و کتاب و لباس و کفش های بیخود و بی جهت و ظرف های خالی ناهار توی کتابخانه حتی. اتاقم شکر خدا ویزیتور هم ندارد به امان خدا رها شده که هم اوست. حالا بی ناموسی های رنگ و وارنگم که مثلن کنار جوراب هایم افتاده بود و با هم رنگین کمان درست کرده بود را نمی خواهم بگویم مثلن!

بند ب. می دانید من تمام یادداشت های مربوط به درس خواندن یا مربوط به پایان نامه را کندم. وکب ها روی دیوار ماند چون هم خوشرنگ است هم سریع ترین دسترسی من به لغت هایی است که مغزم تصمیمش را گرفته است که هرگز به یاد نسپرد. اتاقم تمیز است. نشستم یک کمی یادداشت چسباندم راجع به اهداف کوتاه مدت و بلند مدتم. حالم بهتر است وقتی می دانم بعدن و بعدن تر چه کار می خواهم بکنم. اتاق تمیز خوب است. آدمی که نمی دارد بمیرد خوب است. بریض دبودد خوب است. سلام مانیکا. سلام آیم فاینددد! مرسی بچه ها از یادآوری. خیلی خندیدم دوباره که دیدمش. هر چند که خود ریچل بینی م به طور کلی حادتر است.

بند ج. آدم یک چیزهایی را نمی خواهد قبول کند. چند وقت پیش رفتم یک عکسی گرفتم برای این که بچسبانند روی دانشنامه م. یک شال بنفش سرم کردم. جایزه م بود به خودم. گفتم باید عکس دانشنامه م هیجان آور باشد. نمی خواهم مقنعه ی سیاه. بعد خب هیچ کسی نداند شما خوب می دانید من از کی عینک می زنم، توی عکس عینک نزدم با شادمانی. یعنی اصلن فکر نکردم باید بزنم. عکس تصدیقم هم بی عینک خواهد ماند تا سه سال دیگر. این را هم خوب می دانم. بعد همان عکس را دادم که برایم بزنند روی کارت شرکتم که واقعیت از دهان رئیس قشنگم تالاپی خورد توی سرم که خانم پ منصف جان (رئیس را شیرفهم کردم که من فامیلم پ خالی نیست. پ منصف است.سرحال که باشد هی می گوید منصف خالی فلان چیز چی شد؟ این چی شد؟ آن چی شد؟ ناک وود. رئیس خوب، خوب است) شما بی عینک عکس می گیرید؟ لال که منم! از بالای عینکم نگاه کردم، گفتم بله؟ تکرار کرد. گفتم بعله! بی عینک عکس می گیرم. می خواستم بگویم می بینم به خدا. من می بینم!

بند د. و لابد تو باید وقتی زنگ بزنی که من دارم توی شانزده آذر می دوم و من همان جا تقاطع انقلاب و شانزده آذر بنشینم لب کتاب فروشی و هی حرف بزنیم و من خودم را بشنوم که می گویم. کجایی چهار روزه بچه جون؟ خوبــــــی؟ چی شد؟ درست شد؟ و نگاه نکنم که از ده دقیقه ای که وقت دارم نیم ساعتش گذشت.

بند ف. و بند ف، بند فراموشی است. بند این است که دست هایت را بگذاری توی جیب هایت و از پله های سنگی ساختمان نبش اردیبهشت بروی بالا. با دخترهای منشی خوش و بش کنی. از پله ها که می آیی پایین پاکت را محکم تر توی دستت نگه داری و به دوست این روزهایت، خبرهای نق نقانه بدهی با اسمس ها. نه بیشتر. کسی حوصله ی حرف زدن ندارد. بند ف بند فراموشی است. بند خوش و بش هایی لحظه ای است که همان یک لحظه می پاید. بند ف بند سکوت است. بند این است که عزیزم خودت باید خودت را بغل کنی. نکردی هم نکردی. یک آهنگ خوب گوش کن. یک کمی لم بده توی این آفتاب که با پای خودش آمده توی تختت.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

خوب بندهایی شده اند شکر خدا.. مخصوصا دومی که گمانم حتی میشود رویش رخت هم پهن کنی! از بس که خوب است
:)

ناشناس گفت...

اااااااااا
اون ساختمون نکبتی سازمان مرکزی رو میگی؟

ناشناس گفت...

خانم لاله! اگر پيدايش «ادبيات فرماليستی»، به شكل ناسزاوارانه‌ای به دهه بيست قرن گذشته ميلادی و فرماليست‌های روس نسبت داده نمی‌شد، خود من آستين بالا می‌زدم و نوشته قبلی شما را به عنوان سرآغاز آن اعلام می‌كردم و جشن می‌گرفتم. اما در جهانی كه ناداوری بيداد می‌كند و آدم‌ها - و حتی وبلاگ‌نويس‌ها - به حق خود نمی‌رسند، كاری از دست من بر نمی‌آيد جز اين‌كه بگويم نوشته شما در باب «بريضی» خون تازه‌ای در رگ‌های فرماليسم جاری كرده است و لطفا ً وقت برنامه را بيش‌تر كنيد