۱۰ فروردین ۱۳۸۸

نفتالین

تمام عید من به این گذشته که نمی دانستم چند شنبه بوده است. بوده روزهایی که حتی نپرسیدم امروز چند شنبه ست. چون خیلی خوب است که آدم نداند چند شنبه است. که بتواند به سبک حودخواهانه ی شب تا هر ساعتی دلت خواست بیدار بمون چون فردا نباید جواب پس بدی، زندگی کنی. که بتوانی هی این بی مسئولیتی را کش بدهی. بابایم هی به من می گوید تو نمی خواهی مسئولیت زندگی ت را بپذیری. این انتقاد جدی ش به زندگی م است. من گاهی درمی آیم که نخیرم! من پذیرفته ام. اما خب واقعن همین طور است. وقتی حتی من نمی خواهم بدانم چند شنبه است. یعنی همین دیگر. ذهن من در حالت آزاد تمایل مهار ناپذیری به حاشیه رفتن دارد. من نمی دانم چرا باید آن جوری زندگی کرد که همیشه بدانی چند شنبه است. به نظرم من یکی نمی توانم از این وجه تاریک بگذرم بی این که یک جاهایی از زندگی م بالا بزند. که ببینم وسط این که یکی دارد با من حرف می زند، می خواهم رویم را برگردانم و بروم. چون نمی توانم. چون می بینم دیگر نمی خواهم یک کلمه هم بشنوم. می خواهم برود و نباشد و چون نه هست و نیست، من مجبور می شوم بروم. خدا را شکر که حتی در نمی آید که دیدم که رفتی یا حالا مثلن سعی کردی بروی! این می شود که یک آدمی که بیاید نزدیک تاریکی ت را می بیند. خب خودش آمده و دیده دیگر. کاری از من برنمی آید. من فقط عیبم این بوده که ابری بودم. خیلی ابری. آن قدر که نتوانم بگویم نه من نیستم. خوبم... خوبم...

بعد هم وقتی آواز پری های داریوش گوش می دهی، یک هو دلت هوایی می شود. فکر می کنی این را باهاش گوش ندادی ها... به خودت می گویی کجاست یعنی؟ دلت می خواهد ببینی نیست اما می بینی دل غافل! هست. همین جاست. زنده. سالم. سرحال. گیرم نامرئی. فقط عیبش این است که جواب نمی دهد. این جوری ست دیگر. که جز آن هایی نیستی که جوابشان را می دهد. که بعد همچین که می بیندت، از نامرئی به ناپدید تغییر شکل می دهد. لال شده. لاله که من بودم لامصب. امیدی نیست به تو. تصعید بود از جامد به گاز؟ همان.

چطور این همه بی معرفتی آخر؟ واقعن چطور شد که تو، همان تو، همان توی عاشق سمج لعنتی این جور دوزخی شدی با من؟ که من احمق هلاک همان عاشق پیشگی لعنتی ت بودم... دلم آن روزها را می خواهد. آن روزهای ذوزنقه نور آفتاب را. دوازده فرودین است پس فردا. روز جموری اسلامی. چیزی یادت نمی آید؟ مهم نیست. خوش باشی رفیق. دمت غنیمت خیامچه! تمام شده لابد. هزار سال پیش گیرم یک روزهایی شبیه هیچ روزهای دیگری به ما گذشته. دلیلی ندارد یادت بماند... شما گرفتاری. بگو نق زدی لاله. بگو. عیبی ندارد. زدم. بس که بی معرفتی. هنوز به کتم نمی رود که همین است. هی فکر می کنم یک چیز دیگری می شود لابد یک لحظه ای و این کابوس مسخره تمام می شود...

۱ نظر:

sarah and autumn گفت...

نوشتم هستی لالا؟ و نبودی که آنجا بگویم : فروغ هزارمی تو تا سنگ بخورد به سرت و ثابتت شود که می شکند ،که بدجور می شکند . فروغ نهصد و نود و نهم من بودم و نصیحتت نمی کنم . اما ... معجزه ای در کار نیست دوست من . آنجا ، آنجاست گیرم که ما برویم و آنجایی نشویم .