۱۴ فروردین ۱۳۸۸

نکند اندوهی سر رسد از پس کوه یا پاز

یک جایی استراحت مفرط به پایان می رسد. آن جا یک جایی تقریبن بین تاریک شدن هوا در این جمعه ی چهارده فروردین و این که فردا چی بپوشم است. جای خوبی هم هست. شاید یک هو دل آدم بگیرد اما موقتی است. بعد خودش گشاد می شود (دل). بعد روزها دوباره می شود شبیه قبلن. از حالم اگر بخواهی بدانی خوبم و آرامم. انگار روحم در یک اگزازپام ابدی فرو رفته. پلکم می پرد. پلک چشم راستم. من با سبابه چپ نگهش می دارم و یک دستی تایپ می کنم. کمی که نگه می دارم دیگر نمی پرد. من باز دو دستی تایپ می کنم. حرف خاصی ندارم. روند سیال ذهن هم ندارم. هیچ چیز ندارم. دلم می خواهد دراز بکشم به یک جایی خیره بشوم. نه بخوانم. نه بنویسم. پسِ سرم را بگذارم روی کف دست هام که توی هم فرو رفته. کاری نکنم. هیچ کاری. تا برسد آن جا که تمام می شود استراحت مفرط. بعد بروم دوباره از سر بگیرم. زندگی کنم با یک روند آرامی. با یک روند آرامی. با یک روند آرامی. با یک روند آرامی...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

می دانی وقتی پلکت می پرد به خاطر چیست؟ وقتی آهن خونت پایین می افتد اینجوری می‌شوی. گاهی خوردن قرص اسید فولیک یا فروس سولفات چیز بدی نیست که هیچ بلکه خیلی هم خوبست.

Trois گفت...

کاش درد ما پریدن پلک‌ مان بود. کاش زخم ما را مرهمی بود.