۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

کجا پرینتر اچ پی را تعمیر کنیم یا آقای سه ایکس لارج عزیز

خب من فکر می کنم طبق اصل آدم خوب تو هر صنف می شناسی معرفی کن، باید الان از آقای آرتور بنویسم.

آقای آرتور را ما تلفنی پیدا کردیم. یعنی در واقع یه اچ پی کار لازم داشتیم از لحاظ پرینتر. خب من اولین بار که تلفنی باهاش حرف زدم به طبع من را نمی شناخت اما با وجود مشغله ای که الان می دانم دارد، با چنان حوصله ای جواب سوال هایم را داد که نمی دانید. تقریبن همین جاها بود که من خوشم آمد. همان طوری که حتمن دیدید آدم های بخش خدمات معمولن آدم های پر مشغله و بداخلاقی هستند که دلشان نمی خواهد جواب ما را بدهند که داریم توی سر خودمان و مثلن پرینترمان یا مثلن سرویس اینترنتمان یا هرچیز دیگرمان می زنیم. بعد نوبت رسید به این جا که ما خواستیم کارتریجمان را شارژ کنیم. این را باید بگویم که آقای آرتور اصلن کارش شارژ کارتریج نیست. خب ما کارتریجمان را فرستادیم و برایمان شارژش کرد بدون هیچ گونه حواله دادن کار ما به آدم دیگری. پیکمان که برگشت، دیدیم پولی برای شارژ ازمان نگرفت. زنگ زدم که چرا پول نگرفتی مرد حسابی؟ گفت می خواستم ببینم اگر خوب کار کرد ازتان پول بگیرم. (همین یک جمله را شنیده بودید تا حالا؟) خب. کارتریج ما کار کرد. زنگ زدم که آقا جان پیکم را دارم می فرستم. بگو چقدر شد؟ گفت هیچی و جای پیکت خودت بیا یک ساعت حوصله کن تا یادت بدهم خودت شارژش کنی! (این یکی جمله را چی؟ این را جایی شنیده بودید؟) خب ما هم دیروز رفتیم ایرانشهر. طبقه سوم یک ساختمانی اقلن مال بیست سال پیش. آقای آرتور یک مرد سه ایکس لارج بود. با موهای کوتاه سه سانتی و عینک فلزی. یک سگ سوسیسی (آدمی هستم که نژاد سگ بلت نیستم. هیه) خوش خلق داشت به اسم جسی که روی میز دم در یک حوله آبی داشت و در کمال پادشاهی آن جا می خوابید. نکته جسی این بود که هم ارمنی می فهمید هم فارسی! هیه! کلی باهاش دوست شدیم. اول که آمد بیرون آقای آرتور به من و نگ گفت نترسیم کاریمان ندارد. بعد که حسابی هر سه مان از سر و کول هم بالا رفتیم خیالش راحت شد که ما از اوناش نیستیم. نشان به آن نشان که یک ساعت و نیم برای ما حرف زد. نه فقط از شارژ کارتریج که از همه چیزهایی که ما باید می دانستیم درباره اچ پی هفتاد و یک صفر سه مان. بعد چند تا چیز را می خواهم بگویم. اولن یک پسر فال فروشی آمد توی آن جا و همه مان را گفت که باید فال بردارید. خواستیم حساب کنیم گفت نباید. خودشان نمی دانیم به پسرچه چی می دادند که با عشق دور می چرخید و به ریز و درشت فال می داد. فقط جسی برنداشت! همه دستی به سرش می کشیدند و باعشق و فلان. او هم سر حال از این که آن جا بود. یکی شان می گفت این هفته فالم خوب نبود ها. هفته دیگر خوبش را بیار. خودتان حساب کنید دیگر که این ماجرا چقدر تکرار شده. بعد همه این ها که تمام شد زنگ زد همکارشان یک کیت شارژ درجه یک آورد برای ما. بعد هی نشست گفت چقدر باهوشند. چقدر طراحی این سری کیت ها کاربردی تر است و فلان. یعنی دیدید این آدم هایی که مثلن بیست سال یک برندی را دنبال کردند و لحظه به لحظه با تغییراتش حال کردند؟ این از آن ها بود. چیزی که من را سر کیف آورده می دانید چی بود توی کل ماجرا؟ این که آقای آرتور به طرز وحشتناکی پرمشغله بود. خود من چنان روزی که او داشت را وقتی دارم، چنان هاری هستم که نگو. چه برسد به این که یک آدم ندیده نشناخته ای را معلمی کنم. بعد هم دیدیم که یک هاپوی دیگری هم جز جسی داشتند. آن یکی از این هایی بود که قیافه ش شبیه خرس با دندان های تیز تیز است اما خیلی توله بود هنوز. بعد می خواهم برایتان بگویم که همین طور که داشت به من و نگ یاد می داد هی از جسی معذرت خواهی می کرد که امروز کم بغلش کرده و به ما می گفت دو سه روز است که حیوانکی کمبود محبت گرفته. بعد هم می خواهم بدانید کمبود محبتش این جوری بود که مثلن اگر هفت هشت را مرد آن جا کار می کردند، هر کدامشان که رد می شد یک ماچی می کردش یا نازش می کرد یا می مالاندش یا هرچی (و من خیلی وقت پیش از این تصمیم گرفتم که هر آدمی حیوان خانگی دارد آدم با عشقی ست...). بعد از تمام این کارها و ماجراها هم فقط پول کیت شارژر را از ما گرفت و شما باور کنید اگر برای این یک ساعت و نیم حرف هایی که به ما زد، شارژمان می کرد قد یک کورس فشرده اچ پی، من با عشق پولش را می دادم. بعد هم یک کیسه بزرگ به ما گیفت هاشان را داد. از جا کارتی، یک جعبه کاغذ یادداشت با دو سری کاغذ هیجانی. چند تا خودکار، یک لیوان و یک آینه جیبی فلزی خوشگل و کلی کارت اینترنت! (کارت را کسی می خواد؟ به کار من نمیاد) برای هرکداممان. یعنی از در که بیرون می آمدیم، شرمنده که من و نگ بودیم. یعنی می دانید می خواهم بگویم هستند از این آدم ها هنوز. بعد گاو نباشید بیایید بنویسید که خب شما دو تا دختر بودید و این ها... هیچ گونه ارتباطی به این نداشت. آخرین چیز در ذهن آن ها همین خانم بودنمان بود. یعنی می خواهم بدانید کمتر محیط کاملن مردانه ای رفتم که مثلن دفتری باشد تویش هفت هشت تا مرد کار کند و این قدر راحت باشم. این قدر خوش بگذرد بهم. این قدر همه ش صدای هایده بیاید.

دست آخر مرسی آقای آرتور پرینتر درست کن خوب همه چیز یاد بده ی جهان که اسم داداشت آلکس است و در ساختمان شماره هفتاد کار می کنی.

۷ نظر:

شیما گفت...

حالا گذشته از این دیدی گاهی که از همین دست برخوردها اتفاق می افته چه قدر حال آدم خوبه،چقد روز آدم خوب تره کلن!و برعکسش بیشتر آدمایی که سر یه کارین که از بد روزگار گذر شما به اونا می افته گاهی،حتی از انجام دادن وظیفه شون چنان شونه خالی می کنن که حالا چه برسه به رفتارهای قابل ستایش وکارراه انداختن!من یه پزشکی دارم که رسمن همین جا ازش ممنونم.اصلا دلم می خواد هی مریض شم بس که مهربونه .چنان با حوصله همه روند آغاز میانه و پایان بیماری و عملکرد داروها رو برات توضیح میده اصلا دلت می خواد پزشکی بخونی.گاهی ازت تشکرهم می کنه که مثلا تو آزمایشت مثلا یه چیزی خوبه (شنیده بودی؟)بهش گفتما.خودشم می دونه و ازم خواسته دعا کنم همین طوری بمونه!(ایشان خانومن!!)

نقطه گفت...

من می‌گم برو این‌جام بنویس؛ می‌گن آدم خوب، هست، هست، هست.
حیف که همه‌چی همه‌جا (تقریباً) تو کشور ما به این مربوطه که خانوم باشی، طرفت آقا باشه یا بالعکس.
خوشحال شدم یکی دیگه (یا دیگه‌هایی) می‌بینم که هستن، فراغ از جنسیت.
http://adamhaye-khoob.blogspot.com/

علی گفت...

ای بابا...پس اینجا هم میشده کامنت گذاشت؟!!...من مدتهاست این وبلاگ رو میخونم تازه فهمیدم چه جوری میشه کامنت گذاشت!!...چه نظرات مشعشعی که از دست ندادی!...حیف

roozbeh گفت...

khob ostaad man un kaartaro mikhaam..!!
:D
hala gav nabashi begi chon shoma dokhtarino az in harfahaaa..!!
:P

Ali گفت...

آمدیم مثل گاو بنویسیم که خب شما دو تا دختر بودید و شما مثل قناری بگویید نه. ولی هر چه هم که باشد ما مردیم و شما زن.

Yahya گفت...

این بی شرفا می خوان با این کاراشون جوونای نا آگاه ما رو جذب مسیحیت کنن

Navid گفت...

آدرس یا شماره تلفنی ازش ندارید؟
بد نبود یه تبلیغی براش می کردید در ازای این همه لطف.
راستش ما هم یه HP کار لازم داریم