۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

امکان شکستنی بودن یا درد می کند بدجور

اخطار: این یک پست خانمانه است.

بعضی اوقات روزهای خاصی از ماه این امکان را برای آدم فراهم می کند که تا سرحد توانش افسرده باشد. بیاید. برود. گاهی چیزهای کوچکی به کوچکی یک ستاره توی زندگیش بدرخشند و محو شوند اما زندگی ش به طرز اسف باری سرشار از سرخی و درد باشد. می دانید این دوشنبه عصر که تیمزالله اعظم داشت می رساندم خانه، متوجه شدم هفته هاست که دوشنبه ها انگیزه م برای تحمل این که فردایش هم سرکار بروم این است که سه شنبه است و می توانم ماشینم را ببرم و این یعنی نیم ساعت بیشتر وقت دارم و یعنی دوش را صبح می توانم بگیرم که این خودش خیلی کمک بزرگی برای شروع یک روز قابل تحمل است و مهم تر این که مجبور نیستم توی تاکسی های ناراحت بنشینم و لازم نیست منتظر باشم که بنا به موقعیت، راننده فس فسو یا غرغرو یا رادیوئو یا گازگازو یا عصبانی چطور برساندم و اختیارم دست او باشد. لازم نیست از دست لاین انتخاب کردنش کلافه بشوم. هر نوعش که باشد... اقلن می توانم بلند بلند توی تمام ترافیک ها آواز بخوانم تا گره ها تمام شود. جاپارک کوفتی را پیدا کنم و خودم را بچپانم توی صندلی مثلن راحت سبزم. پشت مانیتورم. مجبور نیستم در معذوریت - توی تاکسی مودب باش- باشم. می توانم تمام راه مثل اصغرآقاترین راننده ها دست چپم را از آرنج از پنجره بیرون آویزان کنم. می توانم پشت تمام چراغ قرمزها دستم را بکنم توی دماغم.

بگذریم. من حرفم حالا دوشنبه و سه شنبه و بی ماشینی نیست. حرفم این افسردگی سرشاری ست که مقارن با بیست و هشتم تمام ماه های جهان یقه م را می گیرد. که هنوز هم نفهمیدم که این موقع ها دارم به خودم حق می دهم که شکستنی تر باشم یا واقعن و حقیقتن غمزده تر و بی دفاع تر و خسته تر و دردناک تر و مستعد گریه زاری تر و گاه گداری (دیده شده) دعوایی تر و کلن درام تر هستم. واقعن آدم به طور عجیبی تنش را می شناسد زمان که بهش می گذرد. مثلن من این موقع ها که می شود یک شب بی خوابی می گیرم. تا دو سه توی رختخوابم وول می زنم و دقیقن می دانم چم شده است و بالاخره خوابم می برد و صبح حالا یا نهایت عصر می بینم که بله. برای تمام کلافگی های جهان خون هایی باید ریخته شود.

تمام روز دلم درد می کرد. دولا دولا که شدم از دل درد فکر کردم که خب این ماه اوضاع خراب تر است. چای خوردم با نبات با ادویل. به خودم دلداری دادم که ساعت تازه دو است و دلم قول می دهد تا پنج که باید بروم کلاس خوب شود. بهتر هم شد. واقعن بهتر شدم تا بعد از ظهر اما حالا باز مثل ظهرم و نق دارم از این حال. نمی فهمم چرا گاهی بدتر و دردناک تر و غم انگیزتر است. به هر حال چاره ای جز سپری کردنش نیست دیگر. هست؟ مامان بزرگت اگر بود می گفت گل گاو زبان. نه نا؟

راستش را بخواهید دلم می خواست یک پست خیلی خون آلودتری بنویسم. نشد. از دست تمام آشناهایم که می خوانندم، نشد. گندتان بزند دوستان عزیز.

پ.ن

عارضه ای که یک آشنای قدیمی آدم، آدم را از روی وبلاگش پیدا می کند (و این از معایب وبلاگ نوشتن با اسم حقیقی ست)، این است که از دوری تمام و کمالی که با آدم داشته پرت می شود وسط خصوصی ترین جزییات زندگی جاری آدم! مثلن می بیند که ای وای لاله وبلاگ دارد! بعد باز می کند (نه که کنجکاو است) می بیند نه تنها وبلاگ دارد بلکه دیشب عدس پلو خورده و با شوکت و شمسی به سرکوچه رفته و احساس افسردگی می کند امروز و ظهر ادویل خورده و الخ...

این را هم گندش بزنن عزیزم. اگر از راه های قدیمی آدم را پیدا می کردید اقلن می شد آن جاهایی را که لازم نبود ببینید، نبینید. بمیرید که نه می شود نوشت نه می شود ننوشت.

۵ نظر:

زهرا گفت...

ای لاله. ای لاله. چه خوب بود این یکی. چه خوب می‌نویسی تو کلن یک عالم وقت است

شیما گفت...

خانم جان.درام نگو،بگو تراژدی!که رسمن آغاز،میانه و پایانی سوگ ناک دارد چه بسا.رسمن بدترین لحظات زندگیمو تو همین لحظات کوفتی داشتم.

ناشناس گفت...

یعنی من کامنت نزارم؟ منم شنیدم که میگن بد دردیه!

هانی گفت...

اه اه دقیقا لعنتی ترین قسمت زندگی!

علی گفت...

اصل قضیه این است که ما البته شما را تنها از روی وبلاگتان میشناسیم....خدا را شکر که گند مان را قرار نیست بزنند...یا لااقل فعلا" شما اینطور نمیخواهی