Bittersweet
من هفت تا چیز نوشتم که همه شان به نق زدن منتهی شده. همه را درفت نگه داشتم و حالا من از ابتدای این جمله دارم سعی می کنم چیز قابل خواندن و غیر نق زنانه ای بنویسم (می دانم نمی شود).
گفتم که دارم اوقات پرماجرایی را در زندگی م می گذرانم. از این وقت هایی که اتفاقات چنان مسلسل وار می آیند که نمی دانی چه کنی که بتوانی اقلن روالشان را از خاطرت نبری. بدانی که بابا جان این روزها به من گذشت. حواسم باشد ها! اما خب می دانی نیست دیگر... می دانی که آخرش چنان داشتی این طرف آن طرف می پریدی که نفهمیدی چطور آن جایی که ایستادی رسیدی.
بعد همچین چیز خوب و خوشی نیست. یعنی نفهمیدنش از این نیست که خوش گذشت و نفهمیدی. از این است که قر و قاطی بوده. از این که نتوانستی حالت را انالیز کنی. که دقیقن بفهمی چه مرگت است. یعنی چت شد که چه مرگت شد که بعد از آن زندگیت آن طور "فعلی بعد از این" شد. بعد این میان یک سری کارها هست که باید انجام بدهی. این کارها، کارهایی ست که در آن آدم "فاعل" ماجرا نیست. این کارها هم اساسن دشوارند. یکی شان "انتظار کشیدن" است. اصلن من فکر می کنم انتظار کشیدن حتی کار "طاقت فرسایی" ست. طاقت فرسا را که می نویسم لیترالی منظورم طاقت فرساست. یعنی طاقت شما فرسوده ی واقعی می شود.
ببینید من یک موقعیت را برای شما توضیح می دهم شما خودتان قاضی باشید. فرض کنیم شما می خواهید از وضعیت آ به وضعیت ب بروید. برای این کار شما لازم دارید خودتان این را بخواهید. زمینه هایش را آماده کنید و غیره (حالا کار ندارم که چقدر ممکن است در این راه خون جگر بخورید. شک کنید. نگران باشید. بها - از هر نوعی- بپردازید. ترس داشته باشید یا هر چی. چشمتان کور چون خودتان خواستید). بعد باید یک سری عناصر خارجی با رفتن شما به وضعیت ب موافقت کنند. شما به یک سری تایید ها و موافقت ها و تکمیل کن ها و غیره احتیاج دارید. پس در نهایت برای این که وضعیت را بالفعل کنید فقط موافقت خودتان کافی نیست. شما به چیزهایی از بیرون هم احتیاج دارید. این حالت یک مرحله ای دارد به اسم انتظار. یعنی شما تمام کارهایی که برای شنیدن جواب مطابق میلتان باید انجام می دادید، را انجام دادید. از این جا به بعد دیگر توی دست شما نیست. باید منتظر شوید. فقط و فقط باید منتظر شوید و هیچ کار لعنتی دیگری نمی توانید بکنید. شما باید روزها و روزها انتظار بکشید و این "لعنتی" است.
بعد بین چیزی که من می گویم و انتظار مثلن عاشقانه یک فرق جدی هست. آدم وقتی در یک انتظار عاشقانه به سر می برد، هزاران دست آویز دارد. یعنی می توانید "تخیل" کنید هزاران موقعیت شاید ناممکن را که خیالشان هم خوش می گذرد ولی گاهی وضعیت ب هیچ چیز خیال کردنی برای شما ندارد. صرفن یک وضعیتی ست که شما دارید ریسک می کنید با انتخابش. که خودتان هم دارید از خودتان می ترسید که می خواهیدش و شاید ماجرا این است که گاهی وسوسه ها خیلی بزرگند. گاهی آدم تمام ترسش را می گذارد زیر بالشش و از در می رود بیرون برای چیزی که نمی داند لزومن بهتر است. بعد فکر می کند وقتی من علیه ترسم می ایستم باید جهان هستی حق را به من بدهد اما خب متاسفانه این طور خوشبختی ها وجود ندارند و آدم کلن باید وضعیتش را تنهایی به سرانجام برساند و کسی به آدم حق نمی دهد. نوبت انتظار کشیدن که می رسد، آدم کاری ندارد بکند. یعنی نمی تواند بکند. می رود توی تختش دراز می کشد. دست هاش را می برد زیر خنکی بالش. آن جا دوباره دستش می خورد به ترس هایش و اگر زمان انتظارش طولانی تر شود، ترس هایش را دوباره توی مشتش می گیرد. یعنی ترس آن جاست. چاره ای نداری. بی این که بخواهی نگاهشان کنی، می دانی هست. آدم دلش می خواهد این انتظار تمام بشود. چیزی که توی مشتش گرفته را رها کند و تا بالفعل شدن این لحظه ای که ترست را می گذاری تا ابدالآباد همان جا بماند، است که طاقت آدم فرسوده می شود (می دونم این جمله ی فاجعه ای بود از نظر دستوری و سایر نظرها). چون یک جایی آدم فکر می کند از این فرسوده تر دیگر نمی شود و الان است که یک راست به درک واصل شوم از شدت منتطری.
اصلن باید یک قانونی نوشته بشود که دستور بدهد اتفاقاتی که برای آدم می افتد، ته نشین بشوند، بعد یکی دیگر اتفاق بیفتد. اتفاقات نباید این طوری وحشیانه بیفتند. باید به آدم امان بدهند. باید بگذارند آدم از یکی شان عبور بکند، بعد صدتا دیگر پیش بیاید. آدمی که منم که فقط می توانم در یک لحظه ای که می گذرد، یک کار را درست انجام بدهم، نباید این طوری توی دل ماجراهایی بیفتم که هرکدامشان ساده ترین توقعشان از من انتظار کشیدن است. ساده ترین توقعشان این است که من را به طرز کشنده ای فرسوده کنند و من مطیعانه ادامه بدهم. باید یک قانونی نوشته شود که یک آچغالی ای بیاید ترس های زیر بالش آدم را جمع کند، ببرد بریزد یک جای دور. یک قانونی که بگوید انتطار از یک حدی نباید طولانی تر بشود.
حالا نیا بگو خودت کردی. خودت خواستی. خودت فلان. خودت و مرض.
حالت مرتبط: ابتدا دهان خود را به بی تفاوت ترین حالت ممکن خطی موازی خط افق می کنید. سپس چشم هایتان را بی حالت کرده به طرف مقابل نگاه می کنید، در پایان سوراخ های دماغتان را به غایت گشاد می کنید. این حالت به اس دی جی (یعنی سوراخ دماغ گشاد شهرت دارد)
پ.ن
این انجیر کبودها را پاک یادم رفته بود. عجب میوه های شهوتی ای هستند.
۷ نظر:
من فقط یک حالت را می شناسم که اینطوری هست: وقتی منتظری ببینی فلان مملکت لعنتی به تو ویزا می دهد یا نه؟
چرا منم همین حسو کردم؟!
دقیقاً رفتن به یه جای دیگه!
)(«همین حس»، همون حسی کامنت قبلیه
baale...viza...manam movafegham.entezare asheghaneye viza..raftan ya mandan masale inast!
منم با نظر مونس موافقم.اين شرايط بيشتر زماني پيش ميايد كه منتظر ببيني اوضاع مهاجرت به كجا كشيده ميشه.آره؟
سر کاری های ان ام یا این کلن یک نق !است
!این کامنت اولیه ایز دمن رایت
وقتی زنی از شهوت شده در مقام توصیف یک میوه صحبت میکند حالم جا می آید
بیشتر از جسارتش ...بس که این سرزمین لعنتی قبح دارد و بت
راستی از خانم ها کسی هست که آدرس یه وکیل مهاجرت درست درمون داشته باشه؟
ارسال یک نظر