اگر میخواهید این پست را که میخوانید معنیای بدهد، اول
پست پایین را بخوانید.
پست پایین را که نوشتم و هوا کردم، فکر کردم گندش درمیآید
چون اولن یک آدم خیلی خیلی عزیزی دارم تو زندگیم که خیلی حساس است و ممکن است همهچیز
را به خودش بگیرد و خیلی دلخور شود و من هرچه بگویم بابا با تو نبودم من عاشق این
هستم که تو رادیویی، نفهمد. بعد نمیخواستم بیشتر از یک پانوشت را هم به امنیت او
اختصاص بدهم. خلاصه خیلی دودل بودم که پست را هوا کنم یا نه.
بعد از این نوشتههایی بود که فکر کردم وقتی هوا کنم یا
خیلی بیسواد به نظر میرسم یا گندش درمیآید و همه به من میگویند تو از هیچچی
هیچچی نفهمیدی لاله. برو خودتو وردار (ق جان من اسم این دوستت را که میگوید خودت
را وردار یادم رفته برای همین به تو سلام میکنم) یا یک آدمهای عزیزی توهینآمیز
تلقی میکنند این نوشته را نسبت به خودشان. صبح که بیدار شدم اولین کاری که کردم
این بود که رفتم دوباره خواندم که دیشب چی نوشتم و رفتم کامنتهاش را نگاه کردم که
ببینم پسلرزهها چقدر شدید است. دیدم واقف آمده زیرش یک کامنت نوشته که او هم
همین را نوشته چند وقت پیش.
واقف توی مسیر کشیش و تراپیست و اعتراف و اینها بود. من
ماجرای کشیش را که مینوشتم خیلی فکر کردم که همه فکر میکنند من خل و چلم و گوز
دارای چه ارتباطی با شقیقه میباشد. نوشتهی واقف را که خواندم خیلی بهتم زد چون
که دیدم توی فاصلهی کوتاهی یک آدمی هم دقیقن همین فکر را کرده پس من تنها نیستم. بعد
هم آن وریم که دوست دارد فکر کند من خیلی دانشمندم، تصمیم گرفت که ما دو تا یعنی
من و واقف دو تا دانشمندیم که در دو جای جهان یک چیزی را همزمان کشف کردیم. یادم
هست بچه که بودم این ماجراهای علمی را که میخواندم که مثلن دو نفر همزمان دو جای
جهان لامپ را اختراع کردند، خیلی برایم جالب بود. بعد یکی که کردیت اختراع را
گرفته بود و آن یکی خیلی گناه داشت و اینها. بعد هم این پروسهای که دو تا آدم بیربط
به یک نقطهی مشترک میرسند هم خوب خیلی جالب است دیگر. الان شما نشستی آنجا
بگویی این کشف نبود یا جالب نبود یا چی. باشد. نبود. اما حالا هر چی.
شاید سر از باسن خر در نمیآورم اما تصمیم گرفتم که پست را
بگذارم بماند. گاهی هم آدم باید نترسد و از تردیدش درباره یک چیزی که همه میگویند
خیلی خوب است، بنویسد.
الان یعنی دیگر رسالتم از خود.
یک کمی هم شرمنده شدم. چون
پست واقف را نخوانده بودم چون اگر خوانده بودم، به اینجاها نمیکشید. پستهای
واقف پیش پستهای شمال از شمال غربی تمام مدت ستاره میخورد. شما خودتان را جای من
بگذارید اسم وبلاگش شاهد قدسیست. اسمش را هر بار دیدم، فکر کردم من نمیفهمم این
دارد چی مینویسد. این اسم خودش را گذاشته شاهد قدسی که خیلی خفن و ادبیاتی و مهم
است.
خلاصه که تجربهی جالبی بود.
پ.ن
یک کامنت جالبی هم که یکی نوشته بود این بود که آدمها وقتی
توی تراپی دلیل رفتارهاشان را میفهمند، فکر میکنند که این توجیه است و میتوانند
حق به جانب آن رفتار را ادامه بدهند. این را من هم خیلی دیدم. خیلی خوب فرمودید
آدم ناشناس.
۶ نظر:
هم خودت هم واقف درست کارید
:)))
هم از اين كه در كنار شما دانشمند باشم به شدت به خودم مفتخرم؛ هم از اين كه كنار محسن ستاره بخورم. ما سه تا خييييلي خوبيم.
راستش هزار سال پيش كه هنوز گودر نبود و حتي بلاگرولينگ هم نبود و ما تازه جوانان از دبيرستان درآمده تصميم گرفته بوديم وبلاگ بزنيم. از قضا زماني هم بود كه با دكتر وارث و امير محمدي جلساتِ كتابخواني داشتيم و به عنوان كتاب اول تصميم گرفته بوديم كه مقاله اول كتاب "از شاهدِ قدسي تا شاهدِ بازاري" سعيد حجاريان را بخوانيم. بعدتر كه داشتم وبلاگ را راه ميانداختم حميد صداقت هم وبلاگش را درست كرده بود و اسمش را گذاشته بود شاهد بازاري. همين جوري توي شوخي و خنده پيشنهاد شد كه من هم اسم وبلاگ را بگذارم شاهد قدسي. اين طوري شد كه ما شديم شاهد قدسي. و الا هيچ خفنيتي پشتش نبوده و نيست.
من فکر میکنم بازخوردی که داری از "تراپیرفتن" میگیری خیلی وابسته به اطرافیانته و فکری که روش میکنی هم باز بسیار وابسته به همین اطرافیانت. که بهنظر میاد یک مقدار لوسوننر و از خودمتشکر و بسیار پر از خودشان
(ترجمهی بیخودی از
full of themselves )
هستند
من میفهمم که مشاور خوب و بد وجود داره. مشاورهی اثربخش و غیر اثربخش وجود داره و میفهمم که یه عده از دماغفیل افتادهند و همهی دنیا باید گوش بشن که اونها حرف بزنن و باز هم میفهمم که تو بیشتر از روند صعودی ننربودن این ادما ناراضی هستی. اما نتیجهای که داری از ماجرا میگیری خیلی خوب نیست.
من بر حسب تجربه اینطور دیدهم که در طی مشاوره با سوالوجوابهایی که ردوبدل میشه خود آدم کمکم سعی میکنه بفهمه چهکار بکنم برای خودم و/یا برای دیگران بهتر است و غیره.
ضمنا تراپیست که خنگ نیست. طرف هرجور دلش خواست ماجرا رو تعریف کنه و اون هم گول بخوره. روزی صدتا از این آدما رو میبینه و میدونه که چه اتفاقی داره میفته. طرف نشسته درس خونده واسه اینچیزا. یاد گرفته که این موارد چیا هستند و از کجا ناشی میشه.
پ.ن. من احساس میکنم یک مقدار داری روی سطح ماجرای اون آدما رو میبینی و همچنان روی سطحشون رو قضاوت میکنی (خصوصا در مورد اون خانومه که یکی رو از دست داده و بالاخره باید یه موقعی از زندگیش باهاش کنار میومده)
از اینکه اینجوری سطح ماجرا رو میبینی و براش تصمیم میگیری من یک مقدار خوشم نیومد و خدا رو شکر کردم که تو پست بعدی یک مقدار تصحیح کردی حرف که زدی رو.
x«ن هر هفته تراپیست نمیرم. هر وقت حالم بد بشه می رم. میانگینش میشه سهماهی یک بار. تراپیستم این طوری نیست که بگه حق داری. میگه اضطراب داری مثلا. یا در شرف افسردیگ هستی. یا این رفتارت طبیعیه. یا دچار حمله شده ای. و از این قبیل. بعد هم مساله رو از زاویه دید طرف مقابل برام شرح میده.تقریبا هیچ قوت نمی گه خوب می کنی. بیشتر موقع ها می گه اشتباه می کنی. یا هیچی نمیگه.
اولین بار که وبلاگ شاهد قدسی رو دیدم از یکی از لینکهای سرهرمس بود فکر کنم بعد علاوه بر چیزهایی که تو گفتی لاله فکر کردم یحتمل نویسنده بالای پنجاه سال رو داره با این اسم انتخابی بعد دیدم نه جوونه :) تازشم.
شما کسالتت کاملا برطرف شده؟ اون سفر کرده برنگشته هنوز؟
ارسال یک نظر