۱۴ تیر ۱۳۹۲


متنبه

مادرم هر وقت زیاد از حد برنج می‌پزد، فوری تپ‌تپ دو تا تخم مرغ و ماست و رعفران، یک ته‌چین درست می‌کند. منم چون بچه‌ی مادرم هستم، امروز رسیدم خانه، فکری که ناهار چی بخورم؟ دیدم، برنج مانده، تپ‌تپ دوتا تخم‌مرغ و ماست و زعفران و زرشک، ته‌چینش کردم، این را که می‌نویسم، لپم پر از ته‌چین است. خوش‌مزه هم هست. آسان هم هست.

نوجوان که بودم، والدینم خیلی بهم تذکر می‌دادند که بی‌توجهم. من بهم برمی‌خورد. فکر می‌کردم کجا بی‌توجهم؟ چرا؟ کی گفته؟ خیلی هم با توجهم اما من سودایی بودم توی نوجوانی. شاید هم هنوز هستم. از محیط منفصل می‌شدم.

تازگی خودم را که نگاه می‌کنم می‌بینم که هست. راست می‌گفتند. حالا وقتی باید حواسم را جمع کنم که حواسم پرت نشود، می‌بینم راست می‌گفتند. یک اراده‌ی اضافه‌ای می‌طلبد که سودایی نباشم. سه سال است توی این شهرم، یک چیزهایی را تازه می‌بینم. تنها که زندگی می‌کنی، این اشرافیت پرداخت هزینه‌های گیج بودن را نداری. چون به نظر من گیج بودن و هیچ ضرری ندیدن، ناشی از این است که آدم‌هایی هستند که مواظب آدمند، بنابراین بهت ضرری نمی‌رسد. اما وقتی خودت باشی و حوضت، خطرناک است حتی. نمی‌شود چنین چیزی را تقبل کرد. (لغت بهتر از تقبل چیه؟)

پیاده‌روی که می‌کنیم توی خیابان با قلی، مدام به من تذکر می‌دهد که حواسم به مسیر دوچرخه نیست. دوچرخه که سواریم، مدام تذکر می‌دهد که حواسم به عابرپیاده نیست. تذکرش من را عصبانی می‌کند گاهی، چون به‌نظر خودم مواظبم. اما به‌نظر او نیستم. بعد نمی‌دانم چی شد، نشسته بودیم توی قطار که یک‌هو یاد این افتادم که والدینم هم همیشه بهم تذکر می‌دادند که گیج و حواس‌پرتم.داشتم دنبال لغت خوب می‌گشتم که بهش توضیح بدهم که والدینم چی بهم می‌گفتند. گفت حواس‌پرت؟ دیدم راست می‌گوید. حال‌گیری.

حالا حواسم بهش هست. گاهی کمتر گاهی بیشتر.

عجیب است آدم چطور با تمام قوا انکار می‌کند خیرخواهی و بینش والدینش را، بعد سال‌ها می‌گذرد، می‌بیند که خب راست می‌گفتند. انگار که آدم واقعن کور است. یعنی نه که آگاهانه باشد که چون پدر مادرم گفتند، پس حتمن غلط است، نه. اصلن آدم گوش نمی‌دهد چه می‌گویند. از این گوش تو، از اون گوش در. بعد حتی موقعی که این تذکرها را می‌گرفتی هم می‌گفتند، از این گوش نشنو از اون گوش در کن‌ها! بهش فکر کن. بعد من؟ فکر؟ نخیرم. خری بودیما. ته‌چین رو بچسب.

بسم‌الله الرحمن الرحیم. (ارادت به رادیو چهرازی که این چند روز خیلی خنداندتم)

۴ نظر:

سرخپوست پاره‌وقت گفت...

آدم رو یاد خونه میندازه

Unknown گفت...

همچنان که خوب می نویسی.
درد همه گیریه ظاهرا عینِ کوری..

R A N A گفت...

نمینویسی آیا؟

سحر گفت...

صد روزه میام سر میزنم ولی از پست جدید خبری نیست که نیست :(