نمىدانم كى بود اين فكر را به سرم انداخت كه اولين خاطرهم در زندگى چى بوده چون نقش خيلى مهمى توى خيلى چيزها بازى مى كند هر چيز روانشاسانهى اين مدلى. حالا جداى نقشى كه بازى مىكند يا نمىكند، من هم به فكر افتادم كه چى بود.
از دنيا آمدن سپهر خيلى خاطره دارم اما حدس مىزنم اينى كه الان مىنويسم با توجه به محاسباتم قديمىترين خاطرهام است؛ عصر بود. خانهى عمه سوسن و عمو خسنگ بوديم توى نارمك. من روى قالى زمينه لاكى دراز كشيده بودم، يك سينى استيل پر از استكان چاى آمد وسط قالى روى زمين. خاطرهى دقيق من مربوط به اين لحظهست. من مبهوت رنگ چاى و بخارى كه ازش خارج مىشد بودم. چاى خوب تازه دم، كمى به سرخى مىزند و خيلى شفاف است. نور از پنجره مىتابيد و چاى خيلى توى آن نور خوشرنگ بود. اشعهى آفتاب را دقيق يادم مى آيد. من فكر مىكردم تا ابد به اين چاى خيره مىمانم. عمو خسنگ بغلم دراز كشيده بود. يك قاچ ليمو برداشت و چكاند توى چاى و چاى ديگر براق نبود. من قشنگ قطرهى ليمو را ديدم كه افتاد توى چاى و ديدم همان چند قطره ليمو با چاى چه كرد.
عمو خسنگ چند سالى ست كه از دنيا رفته. من هنوز سرخى چاى تازهدم را دوست دارم. اسم واقعى عمو خسنگ، عمو حسين است. ما بچه كه بوديم نمىتوانستيم حسين را تلفظ كنيم، مىگفتيم خسنگ. اين اسم ماند روى عمو حسين.
عمو حسين هميشه چايى را با ليموتازه و پولك ليموعمانى اصفهان نوشيد. هميشه هم چاى خيلى دوست داشت. هميشه هم مىدانست بدون نگاه كردن به ساعت، ساعت دقيقن چند است.
خاطره كه يادم آمد چسبيد بيخ گلوم تا نوشتمش. اين شد كه شلخته پلخته و بدخط است.
دلم براى آن حال عمو خسنگى تنگ شد. عمو حسين آدم افسانهايست توى ذهنم هنوز.
از دنيا آمدن سپهر خيلى خاطره دارم اما حدس مىزنم اينى كه الان مىنويسم با توجه به محاسباتم قديمىترين خاطرهام است؛ عصر بود. خانهى عمه سوسن و عمو خسنگ بوديم توى نارمك. من روى قالى زمينه لاكى دراز كشيده بودم، يك سينى استيل پر از استكان چاى آمد وسط قالى روى زمين. خاطرهى دقيق من مربوط به اين لحظهست. من مبهوت رنگ چاى و بخارى كه ازش خارج مىشد بودم. چاى خوب تازه دم، كمى به سرخى مىزند و خيلى شفاف است. نور از پنجره مىتابيد و چاى خيلى توى آن نور خوشرنگ بود. اشعهى آفتاب را دقيق يادم مى آيد. من فكر مىكردم تا ابد به اين چاى خيره مىمانم. عمو خسنگ بغلم دراز كشيده بود. يك قاچ ليمو برداشت و چكاند توى چاى و چاى ديگر براق نبود. من قشنگ قطرهى ليمو را ديدم كه افتاد توى چاى و ديدم همان چند قطره ليمو با چاى چه كرد.
عمو خسنگ چند سالى ست كه از دنيا رفته. من هنوز سرخى چاى تازهدم را دوست دارم. اسم واقعى عمو خسنگ، عمو حسين است. ما بچه كه بوديم نمىتوانستيم حسين را تلفظ كنيم، مىگفتيم خسنگ. اين اسم ماند روى عمو حسين.
عمو حسين هميشه چايى را با ليموتازه و پولك ليموعمانى اصفهان نوشيد. هميشه هم چاى خيلى دوست داشت. هميشه هم مىدانست بدون نگاه كردن به ساعت، ساعت دقيقن چند است.
خاطره كه يادم آمد چسبيد بيخ گلوم تا نوشتمش. اين شد كه شلخته پلخته و بدخط است.
دلم براى آن حال عمو خسنگى تنگ شد. عمو حسين آدم افسانهايست توى ذهنم هنوز.
۳ نظر:
خیلی خوشحالم که بهت رای دادم :)
چون من هم تو هم رسولی و هم خانوم شین رو می خونم و دوست دارم اما کسی که با هر نوشته اش می گم آخ انگار که اینو من نوشته باشم انقدر که حس و حالش به من نزدیکه تویی.
بیشتر بنویس دیگه! ببین چه قدر خواننده ها دوست دارن:))
هه هه.. بامزه بود. منم میرم اولین خاطره م رو تو وبلاگم مینویسم
دقیقا مثل بغضی که چسبید تگ گلوم و منو یاد داییم انداخت. و اگه بود الان من چقدر خوشبخت تر از این بودم. حس خوب داشتن ی پایه برای ی کوه. خدا رحمت کنه عمو خسنگت رو.
ارسال یک نظر