سالی یه بار تابستون ما با یه گروه از دوستانمون میریم کمپینگ. بعضیهاشون رو واقعن همون سالی یک بار میبینیم. بعضیشون رفیق گرمابه و گلستانمون هستن.
چادر و آتش و کباب و آب و آفتاب و کتاب.
جایی که میریم یه دریاچه پشت یک سدی نزدیک وینه. سه
چهار روز میمانیم و مطلقن قطع از جهان پیشرفته و زندگی در حد نیازهای اولیه. خیلی
برای روانم خوبه. اینکه با چه چیزهای کمی راضیام، خوشحالم میکنه. اینکه یه
پلیور دودی رو سه روز تمام تنم میکنم. اینکه میبینم واقعن خیلی از این چیزهایی
که روزمره مصرف میکنم رو «لازم» ندارم بهم یه حال فروتنانهی خوبی میده که پس میشه و میتونم.
.
مامانم همیشه میگه چرا موهاتو شونه نمیکنی. در نظر خودم شونه میکنم اما با خودم فکر کردم چی میشه اگر واقعن چهار روز موهام رو شونه نکنم؟ موهام کمی بلندتر از شونههامه و فر که نه اما تاب داره. در طی سه روز موهام چنان گرهی خورد که واقعن روز آخر ترسیدم که وقتی برگردیم باید کوتاهش کنم. فقط هم تقصیر شانه نکردن نبود. سه روز تمام حمام نرفتم. نه که جایی که میریم کمپ، حمام نباشه. هست. میخواستم ببینم چی میشه اگر سه روز حمام نکنم. البته سه روز حمام نکردن واقعی که نبود، روزی سه چهار بار پریدم توی دریاچهی یخ با دمای زیر بیست اما خب اون حالتی که آدم فکر میکنه، اگر یه روز صبح نره زیر دوش چی میشه و چه آسمونی به زمین میاد رو میخواستم با خودم بازی کنم. باید بگم هیچی نمیشه. موهام هم بیشتر و بیشتر گره خوردند و دردلاک طبیعی روی موهام تشکیل شد و تنها فرق همین بود. این روزها تمام کاری که کردیم این بود که آتش درست کردیم و هروقت گشنه و تشنه شدیم یه چیزی روی آتش درست کردیم و خوردیم و نوشیدیم و اوقات بیکاری یا به ابرها نگاه کردم یا کتاب خوندم یا به شعلههای آتش خیره شدم.
.
یه لحظههایی بود که فکر کردم نکنه زندگی من باید خیره شدن به شعلههای آتش باشه؟
چون
بندهی این هستم که حتمن یه کار «مفید» بکنم، خیلی سعی کردم شعلههای آتش رو برای
خودم توصیف کنم. مفید هم که میگم امر نسبی در نظر بگیرین. یعنی کار ذهنی بکنم. کاری که مثلن خواستم انجام بدم این بود که به شعلهها
نگاه کنم و سعی کنم به فارسی توصیف کنم چی میبینم. با خودم فکر کردم به طور سنتی توی فارسی میگیم
رقص شعلهها. بد هم نیست واقعن. اما کامل اون شرحی نیست که میتونه باشه و من میخواستم
که اگر خودم دارم به شعله نگاه میکنم خودم هم بتونم توضیح بدم به چی دارم نگاه میکنم.
پیش خودم فکر کردم آتش با چوب چه کار میکنه؟ افعالش چی میتونه باشه؟ لغزیدن، افروختن،
مکیدن، شناور شدن، وزیدن، درهمپیچیدن، لهیب زدن، شراره کشیدن، گداختن، احاطه
کردن، نشستن، نوازش کردن، بلعیدن، ضرب گرفتن، رقصیدن؟ ای بابا. منم رسیدم به
رقصیدن؟ بعد خواستم خیلی ظاهری به خودم بگم اون چیزی که میبینم چیه، گفتم فرم شعلهها فرم ارگانیکیه که با توجه به بافت و جنس چوب و تری و خشکیش و
جهت وزش باد عوض میشه. خب. خسته نباشی. بالاخره این شعلهها با چوب چه کار میکنن که دست از نگاه کردن نکشیدی سه روز؟
نمیدونم. این رو میدونم که وقتی یه چوب تازه رو میذاری روی آتیش و سطح پایین چوب
آتش میگیره و آتش به تمام سطح زیرین سرایت میکنه و یه محیط بزرگی رو دربرمیگیره
، انگار هزاران انگشت آتشین بیتاب چوب رو میخاد در آغوش بگیره که پدرشو درآره.
ای چوب خر. خودت
رو چرا سپردی دست آتش؟ هیچی نمیمونه ازت بدبخت.
قشنگ اما هست تا دلت بخاد. اشکال آتش افروختن از منظر چوب انداز این هم هست که آدم بس نمیتونه بکنه. این میون فکر هم کردم که عشق آتشین هم از اون تشبیههای تکراری که واقعن آدم از بس جاهای بد دیدتش، فکر میکنه خب چرت. بعد میری سه چهار روز به شعلههای آتش خیره میشی که فکر کنی شاید بیچارهها بد هم نگفتن. یه شباهت سطحی و ناچیزی بالاخره هست.
.
دوتا جوری که تعبیر آتش رو توی یه اثر هنری دیدم و داشتم فکر میکردم چقد قشنگ کنه آتش رو نشون میدن، یکی یه تئاتری بود که نه میدونم اسمش چیه نه یادمه کجا دیدم اما یه المان صحنهش باهام بود و اون جهنمی بود که با پارچهی ابریشم ساخته بودن. فرض کنید شما فرم شعلههای آتش، ریز و درشت و کوچک و بزرگ و زیر و زبر با پارچهی ابریشم بریده شده بود. بعد آتش که برافروخته میشد از پایین به این پارچههای خفته یه بادی میزد که باعث میشد اون تکه از صحنه شعله بکشه. پارچهی نرم نازک ابریشم همراه با بازی اون بازیگری که توی اون جهنم بود واقعن کمال آتش بود. اجراهای بد این ایده هم زیاده. مثلن اینکه پارچهها رو بخای به زور رنگ آتش کنی. اون آبی و زرد و نارنجی رو واقعن بخواهی بازتولید کنی. اون کار احمقانهست. اون اجرایی که من دیدم یه حسن خوبی داشت و حسن خوب و مناسب و تمومش این بود که شعلهها تنالیتههای خاکستری بود و چون اون آتش، جهنم افکار بود. جهنمی بودن و برافروختنش یه چیزایی بود که در سر بازیگر بود. روی اون پارچهها یک عالم چیز نوشته شده بود که من نمیتونستم بخونم اما میدونستم افکار جهنمی اون شخصه.
اون یکی آتش قشنگ، کاملن متفاوت با این قبلی، آتش جاندار میازاکیه. یادم نیست توی کدوم کاره. شعلههای آتش کودکانه و شوخ و شنگ و شیطون زیر یه ماهیتابه یا قابلمهی در حال جوشیدنه و ناگهان بزرگ میشن و یه تکه چوب یا زغال رو میبلعن و به سوختنشون ادامه میدن. گاهی هم یه تکه از آتش میپره بیرون. از جانبخشی بهش و قیافهی کودکانهای که شعلهها دارن و دهان گشادشون و رنگ و سرعت و زبانه کشیدن بی قانونش، بی حد و حصر خوشم میاد و بارها تماشاش کردم.
این دوتا نوک زبونم بود. حتمن یه چیزای دیگهای هم دیدم اما یادم نیست. چیزی که میدونم دوست ندارم اینه که یکی سعی کنه جای اینکه جان آتش رو بکشه، ظاهر آتش رو نقاشی کنه. میفهمم از کجا میاد این احتیاج که اون رنگها رو بخای بازتولید کنی اما ننگ به نیرنگ اون کار.
.
ورای این گیر افتادن همیشگی در جزییات، بیرون بودن واقعن نعمتی بود که همه میدونستیم ارزون نیست و بالاخره به دستش آوردیم و کلن نوع دیگهای از شادی رو غیر قابل قیاس با همیشه، بهمون داده بود. خودم بارها یادم آوردم که الان خونه نیستم. الان بیرونم. اینجا بیرونه. من مجبور نیستم خونه باشم. هی یادآوری کردم به خودم و شعف عجیبی همهی وجودمو دربرگرفت. روی چمنهای بلند دراز کشیدم و به ابرا نگاه کردم. به دریاچه. به تپههای دور و بر و به آتش و به درختها و همهی اینها رو با لذتی شگرف دربرکشیدم. از دراز شدن توی چمنها هم سه تا کنه آوردم خانه. همه را قلی جراحی کرد و بیرون کشید. تا به حال سه کنه همزمان بهم نچسبیده بود. حتی با اینکه همیشه کنه یه دلنگرانی ملویی با خودش میاره که نکنه این بار چیزیم بشه، این بار یه جور ناباورانهای حتی دربارهی کنه هم بد به دلم راه ندادم.
.
خانه که رسیدیم، احساس کردم واقعن بهتر از وقتی هستم که خانه رو ترک کردم. دوش
گرفتم. موهام رو شستم و در کمال ناباوری گره موهام باز شد و تمیز شدم و مگر حمام نباید برای تمیز شدن باشه؟ آب گرم دوش
هم بعد از چند روز آب یخ واقعن دلچسب بود.
نوشتم که یادم نره کلن این حال رو که چقد
خوبه وقتی گرسنهای بخوری، وقتی خوابت میاد بخوابی، وقتی گرمته شنا کنی، وقتی
حوصلهت سررفته کتاب بخونی. وقتی شب و تاریک شد به آتش نگاه کنی. وقتی صبح خورشید
سر زد و چادر گرم شد، بیدار شی و گیج و متحیر به بیرونی نگاه کنی که توی تاریکی شب فراموش کرده بودی، هست و نه تنها هست بلکه خیلی قشنگه.
حال مختصر و در عین حال بی نقصیه.
۲ نظر:
beautiful! made me feel light and relaxed, as if I was walking in the woods. you have a gift for artistic narration.
لطفا با لهجه اصفهونی خودم بخون: ای چقده خری لاله! جدی میگما خیلی خری! تا میایی بت عادت کنیم سوک سوک وبی خدافزی میری!دوسه تا مطلب میزاری و الفرار! خوب چته؟ گرگ دنبالته که انقد از خواننده هات میترسی؟ بیا عامو بنویس ببینم من هواپیما اوکراینو که زدن اومدم وبت سر زدم نمیدونم احساسم این بود یه چی نوشتی که دیدم مطلقا سوت و کوره :( دیگه نیومدم تااااا امروز باز دیدم نوشتی و باز الفرار...عامو خوبه جایزه وبلاگبرتره المان را همگرفتی و انقده بی وفایی چقده تو بی وفایی ...:(
ارسال یک نظر