توی یک کمدی در خونهی ما چراغ نافرمانی زندگی میکرد که اتوماتیک بود. سه سال ما این چراغ رو تحمل کردیم. میرفتیم تو کمد، روشن نمیشد، وایمیستادی، دست تکون میدادی، از اون صداهای خشم درمیاوردی که آدم سر وسایلی میزنه که کارشون رو انجام نمیدن، نخیر. هرکار میکردی فایده نداشت. روشن نمیشد. بعد از در کمد میامدی بیرون، فرسوده از تلاش، یک تیک میکرد و روشن میشد. خاموش نمیشد. جنون دست میداد به من از دست این چراغ. مخصوصا توی زمستون که اونجای خونه ظلمات بود و صبح خوابالو میخواستم برم تو کمد و لباسهام رو بردارم و بپوشم و اونتو تاریکتر از شب سیاه. گاهی میرفتم تلفنم رو میآوردم با چراغقوهی اون دنبال لباسهام بگردم. حرکت چراغقوه رو قبول میکرد و روشن میشد. اما گاهی هم قبول نمیکرد. سرکش بود.
من تقریبا هر صبحم رو با خشم به چراغ کمد آغاز میکردم. وقتی از در خونه میرفتم بیرون، وقتی که چراغ هنوز اتوماتیک بود، میدیدم که تمام صبح من هر شیای که از توی کمد میخواستم رو آورده بودم بیرون تو نور نگاه کنم ببینم همونه که میخوام یا نه، حسابی کلافه، بعد هیچکس توی کمد نبود، من دم در ورودی خونه ایستاده بودم، ناگهان میگفت تیک، روشن میشد. بابا تو کی هستی؟ چرا روشن میشی الان؟ اون لحظه من میخواستم زمین و زمان رو بدوزم به هم از بس عصبانیم میکرد. در ورودی خونه رو به هم میکوبیدم. گاهی آه میکشیدم از دستش. گاهی با هم بهش فحش میدادیم. گاهی سر تکون میدادیم. انگار که یک شخص نافرمان سرکشی اون تو بود، ما رو قلقلک میداد. دیوانهمون میکرد. به ریشمون میخندید.
پس از سه سال که توی این خونه زندگی کردیم و جانمون به لبمون رسید، سنسور روشن خاموش کردن اتوماتیکش رو جدا کردیم. شد یه چراغی که با دست خاموش روشن میشه. (عجب داستان استثنایی داری برامون تعریف میکنی منصف. بعدش چی شد؟)
من خیلی خوشحال شدم. زندگیم از این رو به اون رو شد. خیلی از خودم پرسیدم چرا زودتر نکردیم؟ نمیدونم. نمیدونم.
.
الان یک ساله که چراغه رو دستی خاموش روشن میکنیم. هفتهی پیش بعد از یک سال قلی گفت لاله، این چراغه همونقدری که اتوماتیک روشن نمیشه، اتوماتیک خاموش هم نمیشه. خیلی خندیدم از دستش. راست میگه. اصلا یادم نمیاد چراغه رو خاموش کرده باشم. همیشه دنبال من راه میافته میره تو کمد که چراغ رو خاموش کنه. هنوز بعد از یک سال ثبت نشده در سرم که مطیع خاموش کردنش هم باشم اندازهی روشن کردنش. دیگه این جملهی «خاموش شدنش اتوماتیک نیست» یه ذره شد یه running gag و همهجا بردیمش. که فلان چیز خودش اتوماتیک فلان میشه اما بهمان نمیشه و انواعاقسام واریانتها. در موقعیتهای مختلف. بیربط و باربط. دیگه چنان که افتد و دانی. چیزهایی که خودشون روشن میشن کم نیستند. چیزهایی که خودشون خاموش نمیشن هم.
از وقتی این رو گفت بهم، دقت کردم دیدم خیلی کم چیزی رو خاموش میکنم. تعمیم. گاز رو خاموش نمیکنم. فر رو خاموش نمیکنم. کامپیوتر رو خاموش نمیکنم. موزیک رو خاموش نمیکنم توی هدفونم ادامه میده تا چندساعت بعد. فکر رو خاموش نمیکنم خیال رو خاموش نمیکنم. نوشتن رو. خواستن و نخواستن رو روشن میکنم اما خاموش نمیکنم دکتر جون. کی خاموش کنه پس؟ باید بگم غرق در امتیازی که هستم، همیشه یکی بوده که خاموش کنه. حتی خودم رو.
۱ نظر:
عالی بود، نوشتهی شما باز این مفهوم را تقویت کرد که چه قدر ما آدمها در شبیه و ناشبیه بودنهامان هم به هم شباهت داریم، تکههایی از یک مجموعه، سهم هر کداممان شده و همین مجموعهی منتخب، شده من، شده هر کدام از ما. ممنونم
ارسال یک نظر