۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲

گراز گمراه من میل چمن نمی‌کند

 روی توییتر دیده بودم خواب کالکتیو استرسی برای جمعی از فارسی‌نویس‌ها، خواب مدرسه و امتحان است. بارها دیدم آدم‌های مختلف در این‌باره نوشتند که با چه استرسی بیدار می‌شوند و مدرسه بودند و امتحان داشتند و درس را بلد نبودند و غیره. 

موقع خواندنش همیشه من فکر می‌کردم چطور وقتی «همه» این خواب را می‌بینند، من نمی‌بینم؟ تجربه‌ی زیسته؟
خواب‌های تکراری دیگری هم هست، پرواز کردن، افتادن دندان، سقوط کردن، گم شدن، آماده نبودن برای کاری و غیره. این خواب‌های کالکتیو انگار با یک تجربه‌ی مشترک انسانی کار دارد و هرچه تجربه فراگیرتر، خواب تکراری‌تر و فرافرهنگی‌تر و همه‌گیر‌تر. 
امروز در حالی که از یک خواب پریشان بیدار شدم، به فکرم رسید شاید این خواب که دیدم هم، در کلیتش برای جماعتی مشترک باشد. 
توی خواب با دوچمدان‌ و یک کوله پشتی و یک کیف کوچک رسیده بودم به یک مکانی که در وهله‌ی اول ناآشنا بود. باغ بزرگی بود که عمارت اصلیش تا دری که من وارد شده بودم فاصله طولانی و سربالایی داشت. سرگردان و آشفته بودم، انگار چمدانم خیلی مزاحم شده بود و باید جایی می‌گذاشتمش که راهی را بروم. یک چمدان و یک کیف دستم مانده بود. انگار می‌خواستم بی‌چمدان بروم ببینم عمارت همان عمارتی است که من توش کار دارم یا نه؟ مطلقا بی چمدان نمی‌شد، یکی را گذاشته بودم و یکی را می‌کشیدم. میانه‌ی راه فهمیده بودم که چمدانم را که دم در گذاشته بودم، ممکن است وقتی برگردم دیگر پیدا نکنم. موقعی که رسیده بودم، خلوت بود اما انگار به تدریج شلوغ شده بود و من می‌ترسیدم وقتی برمی‌گردم چمدانم دیگر نباشد. وقتی مهاجرت کردم، دوتا کیف صد در هفتاد چرمی داشتم که تمام کارهای قابل حملم را گذاشته بودم توش. طراحی و نقاشی. الان که فکر می‌کنم می‌بینم با عقل بیست سالگیم شاید «سرمایه‌ی کاری‌م» بود که از ایران آورده بودم و اوایل مهاجرت نمی‌توانستم با خودم این طرف و آن طرف ببرمش. بدبار بود و بزرگ و جنس ایرانی. سفت نمی‌ایستاد. نمی‌شد هرجایی ببرمش. دسته‌ش شل بود. زیپش بعد از چهاربار باز و بسته کردن، شکسته بود. زیپ چطوری می‌شکند آخه؟ خلاصه آرشیوها را گذاشته بودم منزل آشنایی و خیلی نگران بودم که خراب و گم شود و از طرفی ایمپاسترم می‌گفت کارهات به هرحال خیلی آشغال و به‌دردنخور است، گم شود هم مهم نیست. شاید آن چمدان دم در باغ همان کیف‌های کارهام و در لایه‌ی بعدی همان تجربه‌هایی بود که از ایران آورده بودم و فکر می‌کردم زمخت و بی‌ارزشند. مطمئن نیستم. شاید دارم موضوع را ساده می‌کنم و به مهاجرت و کار تعمیم می‌دهم. هنوز نمی‌دانم.
در آن میان توی خواب باید به صدتا کار همزمان رسیدگی می‌کردم و تلفن هم می‌کردم و توضیح هم می‌دادم که در چه حالم. یکی از ناراحتی‌های همیشگی زندگی‌م این بوده و هست که مالتی‌تسک نیستم و هروقت باید باشم خیلی عذاب می‌کشم. توی خواب شاید باید با مگیسترات سی و پنج و همزمان با مامانم حرف می‌زدم. چقدر تخمی بود اول مهاجرت. وقتی باید پای تلفن آلمانی حرف می‌زدم و مهم‌تر می‌فهمیدم طرفم با دیالکت وینی چه می‌گوید، خیلی تنش می‌گرفتم. توی خواب مسیر سنگلاخی بود و کشیدن چمدانی که همراهم بود، سخت و طاقت‌فرسا بود. یک خاطره‌ام از مهاجرتم که ماه مه بود این بود که گل‌های مگنولیا که روی زمین ریخته بود لای چرخ‌های چمدانم گیر می‌کرد و مدتی که چمدان را می‌کشیدم، چرخش دیگر نمی‌چرخید. توقف می‌کردم و گل‌ها را از لای چرخ‌ها درمی‌آوردم و باز چمدان را بکش. توی خوابم اما گل‌ها لای چرخ چمدان نبود. فقط سنگریزه بود و زمین سنگ‌فرش با درزهای گشاد و بزرگ بود. دشمن چمدان.
برگردم به تردید توی خواب، وسط راه که پشیمان شدم و فکر کردم برگردم و چمدان زمختم را از دم در بردارم، باران گرفته بود. خیس و افتضاح بود. لابد توی خواب می‌دانستم کاغذها نباید خیس شوند. نگران، خسته، خجالتی و ناموفق بودم. به غلط کردن افتاده بودم. الان که فکر می‌کنم می‌بینم عمارت خوابم شبیه عمارت قبرستان مرکزی وین بود. واقعا روان آدم چه گوشه‌های عجیبی دارد.
قبرستان مرکزی تا اولین خانه‌ام در وین فاصله‌ی چندانی نداشت. خانه که نه. خوابگاه. سال اول چون دیر برای خوابگاه ثبت‌نام کرده بودم، افتاده بودم ته شهر. محله‌ی غریبی بود. «همه» جای دیگری از شهر زندگی می‌کردند و من افتاده بودم این گوشه‌ی غیر جالب. خیلی احساس تنهایی می‌کردم اما گمانم اگر وسط شهر هم بودم، همان بود. تنهایی، ناشی از نومهاجر و مبتدی بودن در شهر و زندگی بود.
بگذریم. برگردم به قبرستان، فارغ از این‌که الان یکی از مکان‌های محبوبم در این شهر همان قبرستان است، جایی‌ست که اغلب شلوغ و با بروبیای شب «همه‌ی مقدسان» می‌شناختمش. وقتی پندمی شد و در خانه حبس بودیم، یک بار یواشکی رفته بودم قدم بزنم و پرنده پر نمی‌زد. مدام هم نگران بودیم پلیس بگیرد و جریمه‌مان کند که از خانه آمدیم بیرون. از ویروس هم دلهره داشتیم. فضای گورستان هم همان ویژوال دیستوپیای قرنطینه‌ی اول که همه می‌شناسیم را داشت. بعد از کمی راه رفتن در قبرستان، دیده بودم که آهوها تا دم عمارت جلو آمده بودند و مرا حیران نگاه می‌کردند. من هم ایستاده بودم و حیران نگاهشان می‌کردم. خیلی سورئال بود دیدنشان کنار کلیسا. اول پندمی درباره‌ی برگشتن دلفین‌ها به ونیز خوانده بودم. دلفین‌های گورستان مرکزی برای من، آهو بودند. 
برگردم به خواب، توی باران چمدان‌کشان داشتم برمی‌گشتم و فکر می‌کردم کی آخر ممکن است آن یکی چمدان من را لازم داشته باشد؟ به درد کسی نمی‌خورد و با تردید داشتم دیوانه می‌شدم که برم یا برگردم. شاید می‌ترسیدم طراحی‌هام گم شود و «هویت کاری‌م» همراهش گم شود؟ گیج و نگران و بی‌تعلق و خسته سر و کله می‌زدم با خودم. یک جایی یک «دیگران» کمرنگی هم توی خوابم بودند. آن‌ها سرخوش و شنگول و درگیر چیزهای دیگری بودند. من هم حوصله و وقت نداشتم توضیح بدهم چرا آن چمدان زمخت کهنه‌ی دم در برایم مهم است و من باید برگردم و برش دارم. خجالت هم می‌کشیدم اما عزمم پابرجا بود. به هرحال می‌دانستم که هرکار می‌کردم توی خواب، اشتباه بود و وقتم را تلف می‌کرد. خواب هم انگار مثل زندگی واقعی موقع رنج، طولانی بود. کلافه بودم از خودم و شرایط و همه‌چیز. خلاصه به هر ضرب و زوری که بود، داشتم برمی‌گشتم. توی راه ناگهان از دور دیدم که یک گراز بزرگ اندازه یک ساختمان دو طبقه داشت به سمت عمارت می‌دوید، همه هوار می‌زدند و می‌رفتند کنار، در آن فاصله‌ای که گراز را دیدم تا تصمیم بگیرم که چه کنم خیلی کم طول کشید، انگار متوجه شدم چاره‌ای جز مواجهه ندارم، همان‌جا نشستم روی زمین و دستانم را بردم بالای سرم و چشمم را بستم، گراز بزرگ به سمتم می‌دوید. گرومب گرومب سنگینش و خرد شدن سنگ‌فرش‌ها زیر پایش را احساس می‌کردم. لحظه‌ی آخر گراز جای این‌که باهام تصادف کند با آن هیبت وحشتناکش و از روی زمین پرتم کند، از روی من جست زد و پرید. ویژوال خواب: مطلقا میازاکی. چشم که باز کردم سایه‌ش افتاد روی من و چمدانم. حتی پاش نخورده بود بهم. باورم نمی‌شد. شوق و شادی و حیرت از رهایی. انگار که از مرگ جان به در بردم. وقتی تمام شد فکر کردم یک جای قلبم شاید می‌دانستم که گراز با من تصادف نمی‌کند اما باز هم وحشتناک بود و مقابلش نشستن جنون‌آمیز. گراز آخه روان دراماتیکم؟ گراز نماینده‌ی چی باید باشد؟ توی خواب مسیری که من می‌رفتم، برعکس باقی مردم بود. خلاف دیگران رفتن هم واقعا گل‌درشت است اما خب دست من نیست خواننده جان و روانم خواب‌های گل‌ریز نمی‌بافد. هرچند که گل‌ریز می‌پسندم. 
چیزی که بعدش پیش آمد هم به فکر فرو بردم. توی خواب انقدر هیبت گراز عظیم بود، انقدر تصادف نکردن باهاش غیر ممکن بود در وضعیتی که من بودم، که می‌دانستم برای کسی نمی‌توانم تعریف کنم که گرازی که به سمتم می‌دوید، مرا له نکرده. نمی‌توانستم برای کسی که ندیده، توضیح بدهم گرازی به اندازه یک ساختمان دو طبقه در یک باغ رها بوده و به سمت مردم و من می‌دویده. از طرفی می‌دانستم برای کسانی که گراز را دیدند، کارم احمقانه بود. در هرحال توصیف چیزی که باهاش مواجه شدم غیرممکن بود و در خواب خودم را در این تجربه تنها ولی خوش‌شانس احساس می‌کردم. احساس می‌کردم فقط خودم هستم که می‌دانم چه بر سرم آمده، یا بهتر بگویم چه بر سرم نیامده. احساس رهایی بی‌اندازه خوشایندی داشتم بعد از حادثه.
بیدار که شدم مدتی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که شاید گراز خوابم، مهاجرت است. شاید احساسات عظیمی‌ست که این سال‌های اخیر از توی کمد درآوردم و نگاهشان می‌کنم.
گمانم علت خوابم این است که باز روی توییتر بحث مهاجرت بود. من خودم را در سال‌های اخیر با علاقه از مبحث کنار می‌کشم. الان انقدر می‌دانم که نمی‌دانم. مهاجرت هرکی‌به‌نوعی‌ترین چیزی‌ست که می‌شناسم. انقدر المان‌های موثر زیادند که هیچ دو نفری کنار هم از کشور مبدا و مقصد مشترک با دسترسی به امتیازات مشترک مالی و عاطفی و غیره را هم نمی‌شود با هم مقایسه کرد. چه رسد که بخواهم داستان خود و بغل‌دستی‌م را به کل امر مهاجرت تعمیم بدهم. چطور باید برای دیگرانی که شرایطشان از همه‌نظر فرق می‌کند، نسخه پیچید؟ پاسخ ساده‌ست. نباید. کار من نیست. هرچه بگویم کلی‌گویی بیخود بی‌جهت و بی‌خبر از زندگی دیگران کردم.
چیزی که برایم جالب بود، این بود که خواندن نظرات دیگران در این باره، با این‌که در بیداری پس زده بودمشان، احساسات خودم را هم بیدار کرده بود و باعث شد که در خواب، گرازش بهم حمله کند. اگر برگردم به تجربه‌ی خودم، تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که برای من مهاجرت تجربه‌ی عظیمی بود و هست. هرچقدر بیشتر بهش فرو می‌روم، چیزهای بیشتری یاد می‌گیرم، با گوشه‌های جدیدی مواجه می‌شوم که می‌بینم نمی‌شناختم، نمی‌دانستم یا نمی‌فهمیدم. در عین شخصی بودنش، خیلی گوشه‌های احساسی مشترک و همسان با «دیگران مهاجر» دارم. برای همین  اشتراک در تجربه‌ی انسانی، قلبم را به آدم‌های دیگری که این هویت هیبرید مهاجر را دارند، نزدیک می‌بینم. انگار که همه‌مان خبر از گراز گمراهمان داریم. 
چیزی که باعث شد این را بنویسم این بود که برایم جالب است که آیا گراز مهاجرت توی خواب‌های شما هم که مهاجر هستید، خودش را نشان می‌دهد؟ آیا چمدان و فرودگاه و مکان‌های ناآشنا و المان‌های مهاجرت و جدایی و تنهایی هم یک جور خواب کالکتیو میان ما مهاجران است؟

۳ نظر:

ناشناس گفت...

لاله دوستت دارم

ناشناس گفت...

چرا نظرم ناشناس امد
امظا
لیا

ناشناس گفت...

سلام باورم نمیشه بعد ازبیست سال گمانم وبلاگیها را دارم پیدا میکنم حتا بلد نیستم نظر بزارم ...چه دورانی بود