۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲

Ein erstaunliches Geheimnis


نشستم به حال سبک‌بار ساحلی که هستم، زیر آفتاب ماه مه. به طرز غریبی غم ندارم. عذاب وجدان ندارم. دلتنگی ندارم. آسمان آبی‌تر از این نمی‌شه. کتابم از این لطیف‌تر نمی‌شه. تولد پانزده سالگی کاراکتر اصلی رمان است. کتاب «رفیق درخشانم» از النا فرانته دستم است. برداشته بودم که توی ایتالیا بخوانم. دوست دارم کتابی بخوانم که در مکانی می‌گذرد که هستم، منتها قبل از این‌که کتاب را بخوانم از ایتالیا برگشتیم. مهم نیست. کتاب خیلی سایت‌اسپسیفیک نوشته نشده. بیشتر لامکانش فقر است و کنکاش عشق و کنجکاوی برای زندگی و هرجایی می‌شود خواندش. آفتاب عالمتاب است. لباس‌هایی که تنم کردم را دانه‌دانه درمی‌آورم. آخرین بار کی با تی‌شرت بیرون نشسته بودم؟ آفتاب بعد از ماه‌ها استخوان‌هایم را از تو گرم می‌کند. تنم را زیر آفتاب نگاه می‌کنم و سرخوشم. کبودی روی ساعدم کمرنگ شده. وارد فاز ارغوانی و زرد شده. واقعا می‌توانم روزها تماشا کنم که یک کبودی چطور رنگ عوض می‌کند. می‌تواند شغلم آرشیو کردن تغییر رنگش باشد.
تولد پانزده سالگی این بچه توی رمان لب یک ساحلی می‌گذرد. جوری که کتاب می‌خواند، یاد خودم می‌اندازتم. خرخوانی‌ش. تردیدهاش و کافی نبودنش و تماشا کردن مدامش که رفیق درخشانش چطور است. یاد خودم و لنا می‌افتم بارها. گاهی جا عوض می‌کنیم اما دینامیک رابطه‌ی این دوتا بچه مدام مرا می‌برد به کودکی نوجوانی خودم و لنا. یک دسته پرنده از بالای سرم پرواز می‌کنند. سایه‌های شتاب‌زده‌شان روی تن و لباس و صندلی و کتاب می‌افتد. کتاب کاغذی دستم نیست. کاش بود. روی کیندل هم سایه‌هاشان می‌لغزد. بی‌دلیل قصد می‌کنم آسمان را نگاه نکنم و از همین سایه‌ها حدس بزنم چه پرنده‌هایی هستند. بزرگ‌تر از گنجشکند، سار؟ شاید سار. کبوتر؟ یادم نمی‌آید در این فصل دسته‌ی سار دیده باشم. برای کبوتر خیلی ساکت بودند.
همان‌جور که توی کتابم یکی مقاله‌ای حوصله‌سربر را بلند برای دختر پانزده ساله می‌خواند، سر بلند می‌کنم و زن روی نیمکت کناری‌م برای همراهش یک نوشته‌ای را با غضب بلند می‌خواند. صدایش از توی کتاب پرتم می‌کند بیرون اما کلماتش را تشخیص نمی‌دهم. بیشتر می‌خورد یک تکست طولانی عصبانی را بلند بخواند که دوستش بگوید حق دارد یا نه. یا «تو رو خدا ببین چی نوشته؟» یا «ببین چی نوشتم، به نظرت خوبه همین رو بفرستم؟» ندیده و نشنیده به نظر من حق دارد. همه‌ی حق‌ها را. بایاس خوشگلی. انگار خوشگل‌ها همیشه حق دارند.
سعی می‌کنم تولد پانزده سالگی‌م را به خاطر بیاورم.
نوجوانی‌م طوری‌ست که انگار ادامه‌ی لنا هستم. پانزده سالگی من یعنی هجده‌سالگی لنا. زیبایی بی حد و حصرش و مبهوت این شدن که چرا لنا انقدر خوشگل است و کاش من هم انقدر خوشگل بودم.
پانزده سالگی گمانم وقتی‌ست که موهام را گیس می‌کردم، لباس‌های بگی می‌پوشیدم، رژ لبی می‌زدم که لبم را کمرنگ‌تر از رنگ واقعی‌ش کند. کارتون پوکاهاتنس را دیگر همه تماشا کرده بودند و شاید به خاطر گردن غاز‌وارم، شاید رنگ پوستم و شاید اندازه لب‌هام و شاید همه‌ی این‌ها با هم، بهم می‌گفتند تو شبیه پوکاهاتنس هستی. هم خوشم می‌آمد هم عصبانی می‌شدم. هم فکر می‌کردم، من بزرگ شدم چرا من را با کارتون مقایسه می‌کنند؟ چرا فکر می‌کنند من این کارتون را دیدم؟ در خلوت هم چرا آخه کارتون دوست دارم تماشا کنم؟ گاهی فکر می‌کردم شاید خیلی نچسب و وصله‌ی ناجورم که پوکاهانتس. گاهی فکر می‌کردم شاید من هم کمی قشنگ باشم و لنا را می‌دیدم و می‌دانستم قشنگ اوست و من سایه. 
هنوز کالچرال اپروپریشن دور بود. خیلی خیلی سال باید می‌گذشت تا با یک همکاری که پشت سرم بهم می‌گفت پوکاهانتس روبرو شوم و تمام این خاطرات پوکاهانتس یادم بیاید و تمام زورم را جمع کنم و بگویم لطفا نگو.
گاهی فکر می‌کنم واقعا تمام نوجوانی‌م نمی‌دانستم جام کجاست. هرجا می‌رفتم فکر می‌کردم این‌جا نه. هرکار می‌کردم، فکر می‌کردم این‌کار نه. سرگیجه‌م وقتی تمام شد که سال پیش‌دانشگاهی از ریاضی تغییر رشته دادم و رفتم هنر. انگار تق نرمی کرد و جاافتادم. صدای خم کردن زانوی باربی. عجیب بود و خوشایند. منتها باعث نشد دقت کنم ببینم کجاهای زندگی تق نرم می‌کنم و جا می‌افتم. بعد از این همه سال تازه یواش یواش جای جدید که می‌روم، گوش می‌خوابانم ببینم تق نرم می‌کنم یا نه. باز خوبه. خسته نباشم.
بهار واقعا باعث می‌شود مشاعرم را از دست بدهم و بشوم مجموعه‌ای از احساسات نرم و نولوک و عشقی و یواش. همه‌چیز به نظرم زیباست. همه‌چیز به نظرم ممکن است. مهربان می‌شوم. دوست دارم تمام روز درخت و گل و زمین و زمان و پرنده و چرنده را تماشا کنم و می‌کنم. در هر فرصتی ویران بیران. هرسال طوری از دیدن بهار دچار شعف می‌شوم انگار اولین بهاری‌ست که دیدم. شکایتی هم ندارم. انگار که آن فاز عاشق کور.
توی این رمان، این بچه در کودکی دریا را دیده بود و بعد پانزده ساله که شد، دوباره دریا را دید. یادم افتاد ایران که بودیم، وقتی می‌رفتیم رشت، توی راه چطور بود. انتظار رسیدن به آن ور البرز و بعد منجیل و زیتون پرورده خریدن و تماشای بادگیرها. ماهی و نان و عرق خریدن پدرمادرها در بازار محلی و بعد بالاخره می‌رسید جایی که هیبت دریا را می‌دیدیم. معمولا این‌جور بود که توی ماشین چرت می‌زدیم یا شجر گوش می‌دادیم و ما بچه‌ها عقب ورق بازی می‌کردیم و یا کتاب می‌خواندیم و ناگهان یکی می‌گفت دریا. معمولا بابا. همه از پنجره نگاه می‌کردیم. شعف و خوشی تعطیلات. مامان می‌گفت ببینید چقدر رنگ‌ها براق و درخشانند. با «براق و درخشان» سربه‌سرش می‌گذاشتیم تمام راه. می‌گفتیم مامان برگ‌ها چی؟ «براق و درخشان» قاه قاه خنده. همیشه اول بهار فکر می‌کنم برگ‌ها براق و درخشان شدند. 

‌دیدن بهار، دیدن دریا، دیدن طلوع و غروب آفتاب، این لحظه‌هایی که طبیعت را از نزدیک احساس می‌کنم و می‌بینم و بو می‌کنم و تماشا می‌کنم، انگار برای لحظاتی زندگی معنا پیدا می‌کند. 

رنگ عوض کردن غروب مثل رنگ عوض کردن کبودی. 

شاید واقعا شغل من در این جهان دقت کردن به جاهای خوب زندگی باشد موقعی که دارد تکراری‌ترین لحظه‌ی کوتاهش را نشانم می‌دهد. شاید غرض همین است. انگشتم را بگیرم سمت بهار. بگویم ببین. سرت را که برگردانی، رفته باشد. شاید باید برای همین گوشه‌های زیبا و گریزان زندگی، باقی همه‌ی روزها را زندگی کنم.

۲ نظر:

نازنین گفت...

سریالش از کتابش بهتره ولی :)

ناشناس گفت...

بوس و بغل خاخر قشنگم، خودت خیلی زیبا و‌جذاب و خواستنی هستی