۹ تیر ۱۴۰۴

مرثیه‌ای برای یک دیدار

 نوشتن از چی؟ نوشتن از سردرگمی و پریشانی. از خفقان. بگذارید هواری بزنم. فریاد

.

قبل از جنگ و تمام این جنون و فروپاشی امروزمان، ماه فوریه دعوتنامه‌ی مامان و بابا را فرستاده بودم. در خیال خودم جوری محاسبه کرده بودم که آخر خرداد، تولد مامان وین باشند. با تجربه‌ی تمام این سال‌ها قاعدتا باید همه‌چی سر موقع می‌بود. نبود. وقت سفارت را در این سیستم نفرت‌انگیز مرکز هروی به سختی گرفتیم. دلالی رابطه با سفارت‌ها هم دکان دیگری است مشابه صدها دکان دیگری که به جای خدمات در ایران وجود دارد. سیستم بهینه‌ی تولید فشار برای مراجع و سردرگم کردنش و عدم پاسخگویی تا حد ممکن. مدل همیشگی «بیزنس خدمات» در سیستم فاسد جمهوری اسلامی. سامانه‌ی رنج افراد بازنشسته. بعد از اینکه بالاخره با بدبختی از موانع متعددی که «خدماتشان» جلوی پای ما گذاشت، رد شدیم و مدارکشان را تحویل دادند، سفارت درخواست پول و مدارک بیشتری کرد. علی‌رغم این‌که پول و مدارکی که در وهله‌ی اول خواسته بودند را جلویشان گذاشته بودیم. حساب‌هایمان را دوباره در بروکراسی اتریشی شفاف ارائه کردیم و سکه‌هامان را تا آخر دانه دانه پشت و رو کردیم و شمردیم که ارقام همه‌چیز چندبرابر حد لازم، با هم جور دربیاید و آمد بالاخره. وقتی هرکاری از دستمان می‌آمد انجام دادیم که بالاخره تولد مامان نه، ولی لااقل تابستان بیایند، باز هم سنگ جلوی پایمان انداختند؛ چون مشکلات کمی با حکومت خودمان داریم، اتریش هم خواسته بود که پدرمادرم برای سفرشان و دیدار من، مدارک زندگی خواهر و برادرم در ایران را نشان بدهند. یعنی خواهر و برادر من در ایران برای سفری که خودشان نمی‌روند، باید به سفارت اتریش مدارک زندگی و کار و تحصیل نشان بدهند که آن‌ها بدانند پدر و مادر من به خاطر گروگان‌هایشان به ایران برخواهند گشت. نفرت‌انگیز نیست؟ واقعا شما به یک سفیدپوست بگو همین کار را برای سفر انجام بدهد، ببین چه می‌شنوی. آیا چون وقاحت و دنائت از این خواسته می‌بارید، نکردیم؟ کردیم. هرکار گفتند، کردیم. کرامت انسانی.
مامان گفت اگر باز سنگی جلوی پایمان انداختند، همدیگر را در استانبول ببینیم. گفتم چشم.
همه‌ی کارها را کردیم. همه‌ی راه‌ها را رفتیم. 
منتظر.
جنگ شد. 
جنگ.
لحظه‌ی اولی که اسراییل زد، برای تولد مامان، همه‌ی خانواده از شهر خارج شده بودند. شیکسال. شاید برای همین باید مامان تولدش ایران می‌ماند؟ یافتن معنا در پوچی و بی‌معنایی.
.
سفارت در تمام طول جنگ پاسپورت‌های پدرمادرم را در کمدشان نگه داشت. یعنی اگر می‌خواستند هم، نمی‌توانستند از ایران در طول جنگ فرار کنند. باور می‌کنید؟ پاسپورت نداشتند پدرمادرم به خاطر اینکه پاسپورت‌ها را مرکز هروی به نمایندگی از سفارت‌ها از قبل قبض می‌کنند! چون مردم جز انتظار ویزا زندگی دیگری ندارند. یعنی مثلا ممکن نیست ناگهان در ایران جنگ شود و مردم مجبور به فرار از کشورشان بشوند. پاسپورتشان را مردم ماه‌ها لازم ندارند. در تئوری عرض می‌کنم: جنگ که نمی‌شود در کشوری که «قدرت اول منطقه» است. امکان ندارد. 
این زندگی‌ست که خامنه‌ای برای ایرانیان درست کرده. فاشیسم اروپا به جای خود، اما ذره‌ای از این گناه بر گردن کسی جز ضحاک نیست.
.
دیروز  پس از هفته‌ها انتظار، بالاخره سفارت بهشان تلفن کرد و گفتند بیایید. فکر می‌کنید بهشان پای تلفن گفتند چه خبر است؟ خیر. با امیدواری گرفتن ویزاشان رفتند سفارت. وقتی رفتند آن‌جا بالاخره فهمیدند پروسه ویزا تا اطلاع ثانوی در تعلیق خواهد بود. 
من جسته‌گریخته خوانده بودم که سفارت‌ها پروسه‌ی ویزاها را معلق کردند اما امید.
.
ممنون برای هیچی.
.
از جمهوری اسلامی به عنوان یک ایرانی، هیچ راه فراری نیست. شما هرجا باشی، جمهوری اسلامی شما را پیدا می‌کند و زندگی‌ت را به هم می‌زند. خراب می‌کند. رنج و ترور و فروپاشی را در تمام ارکانت فرو می‌کند. ظلم و فساد و کثافتش را به تمام عرصه‌های زندگی‌ت که با مشقت مرتب کردی، می ‌پراکند. بدیهی‌ترین حقوق انسانی را سلب می‌کند. زیر یوغ ستمش گلوی همه‌ی ما را می‌فشارد.
وقاحت محض. 
ظالم اصلی قایم شده. هنوز ریخت نحسش را از پستو بیرون نیاورده. چه جانورانی بر سرنوشت ما حاکمند.
.
خودم هم این سر دنیا شوکه شدم. واقعا علی‌رغم جنونی که در جریان بود، فکر می‌کردم ویزاشان را خواهند گرفت. زندگی در کنار سفیدپوستان گاهی این توهم را به آدم می‌دهد که «همه‌چیز درست می‌شود». هیچ‌چیز درست نمی‌شود. تا خامنه‌ای در گور انتخابی‌ش نشسته و به ما پوزخند می‌زند و برای دنیا با خرج ما قلدری می‌کند، چیزی درست نمی‌شود. زور ما به آن‌ها نمی‌رسد. این حرفم ناشی از توقع از «دیگرانی» برای براندازی نیست. آگاهم که نه اینکه سعی نکردیم، موفق نشدیم تا امروز. 
.
وقتی خبر را شنیدم، اشک‌هام مثل فواره‌ی پارک ملت.
واقعا فکر می‌کردم تا حدی از زورگویی جمهوری اسلامی خلاص شدم اما نه. پدرمادر، خواهر و برادرم را گروگان گرفته. سال‌ها پیش نا یک بار گفت، دوست دارم از ایرانی بودن استعفا بدهم. 
.
اشک‌هام را دیروز بالاخره پاک کردم. سعی کردم به روزم ادامه بدهم. امروز مامان گفت می‌خواستیم چای بخوریم، بابات گفت کلوچه‌هایی که برای لاله گذاشتی را بیاورم بخوری؟ گفت از شنیدن این جمله انگار آواری روی سرم خراب شد. گفت انگار فهمیدم واقعا نمی‌بینیم هم را. گفت حتی وقتی بالاخره پاسپورتم توی دستم بود نفهمیده بودم. از کلوچه‌ها فهمیدم. گفت حتی پروازی نیست که در استانبول ببینمت. گفت مطمئن بودم می‌بینیم هم را. فقط مکانش را باید معین کنیم. مطمئن بودم. صدای لرزانش که مطمئن بود. صدایش سرشار از رنج است. ضمن شنیدن این جمله‌ها، عینک آفتابی سنگر من است برای اشک‌هایی که در سوپرمارکت می‌ریزد.
از فکر غصه و گریه‌ی مامان، خشم روی غم؛ نفرت روی همه‌چیز سایه انداخته. لای اشک‌ها رفتم نقشه‌ی پروازهای لایو روی ایران را نگاه کنم. روی تهران چندین هواپیما در حال پرواز بود. کوه نور و دریای نور را دارند می‌برند کره‌ی شمالی یا روسیه؟ حتی فکر فرارشان هم یک خاصیت دلداری به خود دارد که بالاخره جنازه‌ی سنگین، فاسد و کثافتشان را از روی گلوی خسته و فرتوت ما برمی‌دارند. 

دریا دریا امید، اما نه برای ما.
.
همیشه کسی هست که زندگی سخت‌تری از ما دارد. آگاهم با تمام وجود که این بدترین ناراحتی نیست که از جمهوری اسلامی نصیب کسی می‌شود. اما قصد من از زندگی، شرکت در المپیاد رنج نبوده. این فقط گوشه‌ای از رنجیست که جمهوری اسلامی برای خانواده‌ی من و خانواده‌ی شما درست کرده است. 
.
وجود داشتن جمهوری اسلامی برایم فرسایشی هرروزه شده است. نفرتم هرگز این‌قدر نبوده که الان. صلح‌طلبی‌م برای مردمان کشورم هرگز این‌قدر نبوده که الان. خشم و ناامیدی هرگز تا این حد نبوده. از این‌که هر لحظه از خواستن و بودنم را در هر سطحی سرکوب کرده‌اند، بیزارم. هر روز به شوق دیدن خبر زجرکش شدن ضحاک خبرها را باز می‌کنم. 
چشم‌اندازی ندارم.
.
مقاومت.
مقاومت، امید نیست؛ تصمیم است.
.
گاهی ماندن، دیدن و روایت، خود شکلی از مقاومت است.

هیچ نظری موجود نیست: