۳۰ خرداد ۱۳۸۷

باید کلاس می رفتم. نتوانسته بودم زمان را محاسبه کنم و چهل دقیقه زمان اضافه آورده بودم تا شروع کلاس. قدم می زدم برای خودم در پیاده روی امیرآباد به سمت جنوب که برسم به انقلاب منتها به آهستگی تمام که وقت بگذرد. دلخور بودم از پیاده روهای خراب. وقتی توی دنیا یک بار قدم زدنت بگیرد، آن روز هم به پست پیاده روی خراب بخوری، نامردی است. نگاه می کردم این دخترها و پسرهای تخته شاسی به دست را که می رفتند موزه هنرهای معاصر با چه عشقی ایران درودی تماشا کنند. نه که درودی خوب نباشد یا باشد یا هرچی. صحبت من از آن اشتها و میلی است که آدم را می برد حتی او را هم تماشا کند. من آن اشتها را می شناسم. گیرم حالا اشتهایم را به سمت دیگری جهت دادم. یادم است از دانشگاه نمی آمدیم خانه. یک راست می رفتیم موزه و نگاه می کردیم. یک موقع زنده رودی را یک موقع پالاک را یک موقع کانسپچوال آرت که با تاخیر پنجاه ساله به ایران رسیده بود. میان تمام کارهایی که در موزه دیدم من عاشق باران شدم. گرفت من را. جوری که بعد از این سال ها ول نکرده. چقدر آن رمپ ها را بالا و پایین رفتیم. چقدر مچ بچه های دانشگاه را گوشه موزه در حال ماچ و غیره گرفتیم و هر و کر کردیم. گذشته است آن روزهای بیخود خوب هموار... به مردم نگاه می کردم. خیلی وقت بود که این طور بی عجله توی خیابان نبودم. فرصت کردم آدم ها را تماشا کنم. دیدنی نبودند اصلا. مردمان بدبختی داریم. واقعا بیچاره و بدبخت. شاید همین شد که از خودم بعد از مدت ها پرسیدم از ته دلت چه می خواهی؟ می خواهی که باشی در سی سالگی؟ خودم از سوالم چنان دستپاچه شدم که سی قدم طول کشید تا جواب بدهم. جوابم برای خودم هم عجیب بود. گاهی انگار تصور دیگری از خودمان می پرورانیم، بعد جایی می رسد که باید روراست باشیم. من بارها آینه دستم گرفته ام و به ته چشمان خودم خیره شدم اما این چیز دیگری بود. خواسته ام را که به خودم گفتم خنده ام گرفت. لبخند زدم و حتی شاید نیشم بازتر از لبخند بود چون مردی که از کنارم رد شد متلکی بارم کرد. حتی کلماتش را نشنیدم. چه اهمیتی داشت. من به اولین چیزی که برای خودم می خواستم فکر می کردم. چیزی نبود که به طور روزمره احساس کنم می خواهمش. از خودم پرسیده بودم وقتی سی ساله شدی چه چیزهایی می خواهی داشته باشی؟ شاید کلکی که خوردم از همین سی سالگی بود که باعث شد راستش را بگویم. شاید. زمان تعلیق ناک دیوانه کننده به من نشان خواهد داد که چقدر برای خواستنم می دوم. امروز خودم ترم. دلم می خواهد خودم را به آرزوهایم برسانانم! احساس می کنم قدر زندگی ام را نمی دانم. من شور و شوقم را لازم دارم. آرزوهای بامزه ای دارم. با شور و شوق به آن ها خواهم رسید. من واقعا نمی خواهم سی ساله ی به دردنخوری بشوم. خیلی وقت ندارم. باید بدوم

پ.ن برای فرندز بازان
فرندز بازان عزیز خواهش می کنم سی ساله شدن راس و ریچل و مونیکا و جویی و چندلر و فیبی را به یاد بیاورید. من که اصولا دست خودم نیست با ریچل هم ذات پندارم. وقتی خل و چل می شوم هم با جویی. وقتی پروفسور خودخواه می شوم با راس و دایناسورها! یادتان هست ریچل به مناسبات سی سالگی با دوست پسر ص*کثی و جذابش به هم زد چون کلی از خودش جوان تر بود؟ قیافه احمقانه اش و افسردگی خنده دارش را یادتان هست با آن پیژامه و کلاه رنگارنگ؟ بوسشان را یادتان هست که برایش خوشمزه بود و همچنان می خواستش؟ ... خوب همین. می خواستم یادتان باشد. جویی را یادتان هست وقتی می خواست شمع هایش را فوت کند؟ گفت: گـــــــــاد! وای مـــــــی؟

پ.ن تر
فالشی سایزش خوبه؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

گاد! وای می؟