۱۰ آبان ۱۳۸۷

ده الف

به من حق بدهید. به من حق بدهید که نتوانم بیایم خانه. توی این آپارتمان معمولی منظره خیابان دار. این عکس را می بینید؟ این یک عکس یکی بود یکی نبود، نمی دانم کجای جهان بود، نیست. این عکس را آقای ح از روی بهارخواب ما گرفته است. این جا یک دهی است به اسم امامه. بالای فشم. باغچه ما اواسط ته این ده است. از این که توی تصویر می بینید الان کمی کم برگ تر است. چون دیشب که من رفتم از زیر پله ها هیزم ببرم بالا، دیدم برف می بارد و برف و سرمایی که دیشب زد خالی ترش کرده است. زمین و زمان سفید را که دیدم، چشم هایم گرد شد. گرد واقعی. همه را صدا زدم و آمدند توی ایوان و دور هم کلی تعجب کردیم! خیلی غیرمنتظره بود. راس ساعت دوازده نیمه شب بود که من دیدم جهان سفید شده و مه و ابر و برف و بوران شده و وه که چه منظره ای. خیلی خوب است که اصلا حدس نزنی که قرار است برف ببارد، بعد سرت را بالا بیاوری ببینی همه جا سفید شده است. خیلی خوب است که جایزه ت که حاضر شدی از دم آتش بلند شوی - به خاطر بقیه که خوب گرم و گرمشان (!) است!- و بروی پایین هیزم بیاوری، اولین برف امسال باشد.

امامه خیلی اسم گوش نوازی نیست. از این به بعد آن جا را ده الف صدا می کنیم. ده الف در واقع از نظر ژئولوژیکی یک کاسه است. شما بگو دره اما من خوشم می آید بگویم کاسه. خانه ما هم در گودی ش است. همین است که اصلا باد ندارد. سرد می شود حسابی اما باد نمی وزد که منجمد شوی. بوران واقعی ندارد. این طوری است که آفتاب که می زند، گرممان می شود فوری. تا دلت بخواهد شب های سرد پر از عو عوی سگ و آسمان ستاره باران دارد و سکــــــــــــــــــوت. سکوت نه مثل این تهران که مثلا تلویزیونتان خاموش است و همه خوابند خیال می کنید سکوت. نه. از این سکوتهایی که واقعا ساکت تر هستند. به قول نگارنده این سطور (!) آزار دهنده ترین صدایش عر عر خر است که خودش وقتی به قول آوازی ها سوال و جواب می شود خیلی بامزه است! یک خر دلبری از آن سر ده می فرماد عر عر! این یکی از این سر جواب می دهد عرعـــرعر! آن یکی دوباره می گوید عـــرعرعـــــر! همین طور الی آخر...

من را که می خوانید – به جای من را که می بینید- هر هفته گرد و خاک می کنم که نمی آیم! خسته شدم چه قدر می روید الف!؟ یا خوش خلق تر که باشم درمی آیم باشد می آیم به شرطها و شروطها! مثلا نمی دانم من باید حتما جمعه خانه باشم ها. اصرار نکنید ها! من باید زود برگردم کار دارم ها. من این هفته گرفتارم ها! نمی آیم ها. نمی مانم ها... اما باز آخر هفته که می شود اهالی منزل که روز چهارشنبه بعد از ظهر می روند، من شروع می کنم به بی تابی و مردن برای این که بروم آن جا! این طوری می شود که پنج شنبه صبح می بینی دارم آن جا صبحانه می خورم. این طور آدمیم.

این عکس هم که این جاست به هر حال بیخود انتخاب نشده. نکته دارد. نوک شاخه های این درخت گردوهه را می بینید سمت راست پایین کادر؟ گردوی معرکه ای دارد. مگر بهشت کجاست؟ جز همان جا که شاخه ی درختان پایین می آمد تا شما میوه ی آن را بچینید؟

بعد هم که هیچ خیال برتان ندارد ما از این بورژواهای شادمان هستیم ها. نه. کل ماجرا را نگاه کنی همان که گفتم یک باغچه است با یک عمارت آجری که دیوارهایش رنگ گل (به کسر گاف) است و شومینه اش هیزمی و چوب خوار! و ما اشخاصی هستیم که با تبر و پتک و اره دستی هی هیزم تکه تکه می کنیم با نفس نفس زدن های فراوان و می ریزیم آن تو. آتش سرخ گداخته هم هیزم ها را به سه سوت خاکستر می کند. - بعله سیب زمینی زغالی هم می خوریم لابد با کره و نمک که مزه است دیگر. حتما این را می دانید.- اسم اره بنزینی را هم شنیدید؟ اره بنزینی نیز تجملی است که ما می خواهیم داشته باشیم و فعلا نداریم! آب هم آب چاه است. به قول گفتنی قورباغه، گوارای وجود! برق هم نداریم گاهی. گاز هم کپسولی است. پرسی و بوتان یادتان هست؟ همان. – نوستول مرتبط: صدای ماشینی که کپسول گاز می آورد توی کوچه و صدای قل دادن کپسول های خالی توی کوچه و هن هن برای بالا بردن کپسول پر از پله ها- بدی ش هم مواقع باغبانی - شما بخوانید حمالی- است که بابای من می شود سر باغبان با مدرک مهندسی کشاورزی و تخصص آبیاری و زهکشی! و ریز و درشت را به باغمالی می کشد.

همه ی این ها را گفتم که بگویم به من حق بدهید اگر فردا روز آمدم این جا گریه زاری کردم که نمره ام افتضاح شد. چون من حق دارم که توی این پاییز که وسطش ادای زمستان درمی آورد نتوانم خانه بمانم. من هم گاهی توی زندگی م حق دارم که بخواهم به خوشبختی های معمولی م تکیه بدهم و نخواهم بدانم پشت پنج شنبه، جمعه هایی که به سبکی سپری می شود، نگرانی ست و دلهره و انتظار و غم های همیشه و تنهایی های کشدار این روزها و بی حوصلگی و نگرانی و نگرانی و چه خواهد شد و چه کار باید بکنم؟ ...

پ.ن

اول. بی نام چیزی برایم ننویسید به همان دلایلی که عقل سلیمتان می گوید.

دوم. آدمس انگوری نعنایی خوشبختی بشریت است.

سوم. من آدمی هستم که به ندرت ممکن است چیزی بنویسم درباره چیزهایی که می نویسید درباره ی چیزهایی که می نویسم. ببخشید که این جور را نمی پسندید اما من همینم. این بود کل جوابیه ی من.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

اولين باري كه در مورد روستاي امامه صحبت كردي توي يه پستي بود كه بابت 60امين سالگرد تولد پدرت نوشته بودي .صحبت هاي پر استعاره اي از اره و ابزار و ... . البته يه پستي هم داشتي در مورد 5 درخت گردو و چندتا فندق كه وقتي فروشنده دوره گرد رو ميديدي ميگفتي "هه تا چند وقت ديگه خودم از گردوهاي درختمون ميخورم " هر چند اميدي به بار دهي فندقها نداشتي .و اينكه ميگفتي بابا مامانت از هر فرصتي استفاده ميكنن و عاشقانه ميرن به باغچه و اين براي من قطعي بود كه در يه محيط آپارتماني وجود اين باغ و بوستان بيشتر فانه تا واقعيت پس بايد يه جاي ديگه باشه.ا ين كه پرايد 5 ساله 97000 هزارتا كار كرده يعني مسيري اضافه تر از تهران كرج و بالعكس رو طي ميكنه كه مطمئناً گاه چالوس رفتن نيست ، حتماً علتش اينه كه آخر هفته روستاي الف هستي .در مورد بورژوا نبودنتون هم كسي اگه بشناستت ( خودت و خانوادت رو) اصلاً فئودال بودن به ذهنش هم خطور نميكنه.
راستي يقين دارم اين اولين باري بود كه از آقاي ح صحبت كردي ، حدس ميزنم كه ايشون كيه اما بنابر عادتم سوال نميكنم و به جاش صبر ميكنم تا روزي كه نگارنده وب دوست داشت چيزي ازش بگه ( صبري كه شايد مثل امامه 6 يا 7 ماه طول بكشه)
در مورد پست قبليت حرفهايي داشتم اما با توجه به كامنت ارايه شده از طرف ناشناس ترجيح دادم توي كامنت باكس چيزي ننويسم ، ايميل كردنش هم بدون موافقت خودت كه دوست داري يه كامنت تبديل به ايميل بشه كارچيپي بود ، باشه براي يه فرصت ديگه !

ناشناس گفت...

1- تو عالی هستی!
2- آن بوی دود که وقتی می رسی خانه هنوز بهت چسبیده و هم می خواهی تند بروی خودت را بشوری که از بین برود و هم دوست داری هی دوباره بویش کنی، آن بو از تو هم عالیتر است! :)