کف پای آدمیزاد می خارد گاهی در خیابان.
توی یک ون سبزی نشسته بودم و هیچ چیز غیر معنوی تر از این نبود که کف پایم به طرز اسفناکی می خارید. فکر می کنید توی ون شروع به خاریدن کرد؟ خیر. از در شرکت که آمدم بیرون شروع کرد. بعد می خواهم توجه کنید به این که خاریدن کف پا به خودی خود امر خنده داری ست برای من اما وقتی توی خیابان با عجله و تنهایی دارم راه می روم بیشتر چیز احمقانه ای می شود تا خنده دار. بعد من تمام کارهایی را که می شد برای خودداری از درآوردن کفش کرد و کف پا را خارید، کردم. راه می رفتم هی پای راستم را می کوبیدم زمین. بعد منتظر چراغ عابر پیاده بودم مثل گاو که می خواهد حمله کند، سمش را می کشد زمین، لب جدول را ول نمی کردم. بعد خب فکر کنید آدم های دیگری هم منتظر بودند تا چراغ سبز شود، بعد یک دختره ای بود هی عاقل اندر سفیه نگاهم می کرد. من هم هی عملیات نجات خارشی را متوقف می کردم و به چراغ نگاه می کردم بعد با مزه بود چون من که به چراغ نگاه می کردم او هم به چراغ نگاه می کرد بعد من باز کف پام را می مالیدم به جدول. بعد باز من را نگاه می کرد. بعد من بس می کردم کف پای خود به جدول مالی را و چراغ را نگاه می کردم. یک وضعی... بعد می خواهم بدانید وسط خیابان شلوغ یک خنده ای من را گرفته بود که خدا می داند. بعد هی زمین را نگاه می کردم. هی می گفتم درسته که خنده داره ولی احمق به نظر می رسی. نکن. نکن. به یک چیز غم انگیز فکر کن... خلاصه ( آدم باید بلاسه (پیرو آقای مقدم چایی رو بذار دم)) سرتان را درد نیاورم. نشستم توی ون گفتم به به از این بغل ساق کفشم هر طور شده می خارمش. بعد یک خانوم طلایی نشست سمت چپم. یک آقایی نشست سمت راستم. خب من به خودم گفتم یک کمی بنشینیم با هم صمیمی بشیم بعد من انگشتم را بکنم توی کفشم! خب تا صمیمیت مورد نیاز حاصل شود من داشتم به کوه نوک ممه ای (این یک کوهی هست که همیشه می بینم. بعد واقعن نوک ممه ای ست. یعنی یخ کرده ش (دلتون نخواد!). ببخشید ولی واقعن من نمی توانم بگویم به هیچ چیز دیگری شبیه است. فقط می شود گفت یک کوه نوک ممه ای ست) حالا هر چی. یه کم تماشاش کردم و باز فکر کردم که هنوز ازش عکس نگرفتم اما می دانید؟ می خارید. بعد تلفن دختر بغلی زنگ زد. بعد خب به طبع من گوش می دادم به حرف هایش. یعنی کار دیگری نمی شد کرد. به شخص پشت خط گفت دل پیچه دارم و خسته ام. بعد من فکر کردم اگر یکی به من زنگ می زد، هر کسی که بود من بهش می گفتم که کف پایم می خاره و کمی می خندیدم و این خیلی خوب بود. حتی شاید زمینه را فراهم می کرد که ناغافل کفشم را درآورم و کف پایم را خارت خارت بخارم اما خب کسی زنگ نزد. به طبع من که به حواس پرت شدن از کف پا نیاز داشتم حواسم را دادم به آقای دست راستی. خیلی بزرگ و قوی و قهرمان بود! از این ها که دور بازوشان قد دور کمر آدم است. بعد آستین پیراهن زردش برایش تنگ بود. خیلی مشمئز کننده بود. سعی کردم به گوش هایش نگاه کنم. حالا مثلن من دارم روبرو را نگاه می کنم ها، بعد زیر چشمی نگاه می کردم، نه که کوتاه تر بودم، تا شانه ش در افق دیدم بود. نمی دانم حالا چه گیری داده بودم به گوشش. بعد هی خیالی بودم که گوشش از این شکسته پکسته قراضه هاست. خب... نبود. یک گوش کوچولوی احمقانه داشت که به هیچ چیزش نمی آمد! این طوری بود که یک هو دیدم دم خانه ام. توی آسانسور خانه مان طبیعتن کفشم را درآوردم و پایم را آن قدر خاریدم که دوباره برگشتم همکف اما خطری تهدیدم نکرد و خودم تنها بودم در آسانسور سواری. یک لنگه کفش به دست آمدم توی خانه. بابایم در را باز کرد. گفتم وای این قدر کف پام می خـــــاریــــــــــد!! ضمن این که سریعن بوسمان را تحویل داد، برگشت سمت آقای اخباریان. بعد من دیدم خیلی خنده دار است ها! چرا نمی خندد خب؟ چرا برایش جالب نیست نبرد من با کف پا خاریدگی م؟ این بود که چون لازم می دانستم کسی این مهم را بداند برایتان نوشتم. همین. خدافس.
۳ نظر:
شاید زمینه را فراهم می کرد که ناغافل کفشم را درآورم و کف پایم را خارت خارت بخارم
=))))))
واي!اين چه كاري بود با من كردي دختر ؟ بغل دستيم توي اين سايت فسقل خوابگاه خيال كرد مشنگم از بس كه هرهر خنديدم . خوندم و خنديدم . خوندم و خنديدم . عالي بود !
بسيار خنده برفت . مرسي
ارسال یک نظر