۱۱ خرداد ۱۳۸۸

اوقاتی هم هست که سوژه ها عشقی نیست حتی برای درام ادیکتدی مثل من

باید نوشت از این روزهای لیز که از لای انگشت هام می چکند روی زمین. حواسم هست. آی! با تو هستم! حواسم هست. فکر کردی نمی دارم نگاهت کنم؟ خیر. حواسم هست. می دارم نگاهت کنم. کور خواندی.

نشان به آن نشان که وقتی روزی رسید که مجبور شدم به محض این که رسیدم خانه، برگردم کردان، در حالی که یک ساعت قبلش آمده بودم از آن جا، برگشتم. گیرم اولش کمی عصبانی شدم که سوییچ ماشین پدر گرامی ماند توی کیفم و آمدم تهران اما وقتی بنزینم وسط اتوبان تمام نشد. وقتی دیگر قبول کردم که اشتباه شده و سوییچ بابایم توی کیف من مانده و هیچ کس جز من نیست که آن ها را از کردان نجات بدهد، چاره ای نداشتم جز این که برگردم. چاره ای ندارم جز این که وقتی فول کردم/ کردیم جوابش را پس بدهم. خب برگشتم. گاهی هزینه اش به کمی برگشتن به کردان است. گاهی بیشتر... گیرم تا ضبطم را روشن کردم خواند: یو آر مای دستینی! دتس وات یو آر... خب من قبول کرده ام. دتس د وی ایت ایز. نه؟ خنده م گرفت از دست این زندگی ننر. با خودم فکر کردم زکی! جمعه ما را باش که مثلن زود دل کندیم از استخر که خوب بخوابیم. زهی خیال باطل... ساعت هشت و نیم توی ترافیک کرج به سمت کردان... برو بریم آقا.

خب عوضش امروز هم در دنیا وجود دارد.

اگر چنان جمعه ای وجود دارد، امروز هم هست. امروز که آدم هی می بیند در کمال وقاحت صبح شده است. خب آدم می تواند به وقاحت صبح دل ندهد... دل ندادم. همین است که هست. هر چه صبح تر شد، من خودم را در ملافه ها فروتر کردم. تا می آمدم از این پهلو به آن پهلو شوم نورها می ریخت از لای راه راه های لحاف به چشم هایم. گاهی می شود تمام نور صبح را نادیده گرفت. می شود آدم یک روزهایی به روی خودش نیاورد روز شده. ساعت ده و اندی در کمال بی خیالی برسد سر کار. حق آدم است که یک روزهایی این چنینی را بگذراند. چرا همیشه باید آدم به موقع باشد؟ اصلن کجای دنیا طراح جماعت باید ساعت نه سر کار باشد؟ و دقیقن سر نه؟

گاهی آدم باید از لای روزمرگی های زندگی ش در برود و به حق تمام خل خلی هایی که با سالخورده تر شدن در آدم نهفته می شود، خل خلی کند که یادش نرود چقدر می تواند خل تر از اینی که هست باشد. که بعد هم ببینی بد نکردی... مشتری نق نقو زنگ بزند بگوید دست گلت درد نکنه! گیرم ادبیات آقای مهندس با ما فرق دارد. چه اهمیت دارد که آدم از جمله ی دست گلت درد نکنه، یاد تمام حمید آقاها و گلی خانوم ها می افتد که وقتی شیشه پاک می کنند... مهم این است که کاری که حرصمان داد آن همه، دست آخر نیشمان را باز کرد و دستمان را گل. که خنده مان گرفت از هول شدن آقای مهندس که نمی دانست چه طوری ازمان تعریف کند. بعله. یک روزهایی آدم از نظر کاری احساس آخیش می کند.

۲ نظر:

شاپرک گفت...

همیشه فکر میکنم که فقط خودم از دست نور صبح اینطور میشم. اما میبینم نه... دیگران هم مثل من . یا فقط خودم گاهی تنبل میشم اما باز میبینم نه.اما تو میدونی همه اینها رو چقدر قشنگ بنویسی و من نه.

Hattori Hanzo گفت...

:D
نمی دونم چرا احساس آرامش کردم!!!!!