۳ تیر ۱۳۸۸

سر کاری ها – ده یا دل بده به کار... دل بده لعنتی...

من باید یک چیزی بنویسم. شب که می خواهم بخوابم احساس می کنم همه ی ننوشته هام بالای سرم یک ابر درست کردند. یک ابری که هی غلیظ می شود. هی غلیظ می شود. من هی فروتر می روم. فروتر می روم. می دانید... اصلن مثل مه می ماند. منتها سرخوشی گرفتار شدن در مه توی جاده ها را ندارد هیچ. می ترسم این ها را ننویسم، بمیرم.

اما نمی میرم که... می میرم؟

روزها هی می گذرند و من توی دلم به خودم می گویم که من دوباره همان آدم قبلی هستم. یک کارهایی را یک کمی بلد شدم دوباره از نو انجام بدهم. بلد که نه... یک کار هایی را سعی می کنم انجام بدهم.

روزها و روزهاست که خودم را از توی اخبار ترسناکی که می خوانم پرت می کنم توی منحنی ها، فرم ها. لی آت ها. خودم را پرت می کنم لای صفحه های مجله مان. سرم را فرو می کنم توی گریبانم. من حوصله ندارم. من نمی خوام این وضعیت مال من باشد. من پشیزی مسئولیت چیزی را قبول نمی کنم. اصلن من چطور می توانم قبول کنم. من می خواهم توی سینما فیلم ببینم و وسط فیلمی که همه از نگاه کردنشان تلخشان گرفته، خنده م می گیرد. من شرمنده م ولی همینم. خب بعد یک جاهایی هم بود که توی تاریکی آن قدر دندان هام را به هم فشار دادم که احساس کردم فکم دارد می میرد از درد. بعد نمی توانستم دندان هام را به هم فشار ندهم. من مرکز احساساتم خراب شده رفته پی کارش به طور کامل.

بعد بگذارید یک اعترافی بکنم. وقتی می گویم که من تقریبن دوباره همان آدم قبلی هستم، برای این است که دوباره خودم شدم سوژه شماره یکِ زندگانی م. نه که فکر کنید دلم نمی سوزد یا چی هر چی ها... می سوزد. جدی. جدی. ولی احساس می کنم این وقایع مال من نیست. بدجور افتاده م بیرون. نمی دانم چی بشود که دوباره خودم را توی ماجرا ببینم. شاید دیدم. چه می دانم.

یک روزهایی نمی توانستم خبرها را بخوانم. می خواندم و اشک من که جوی روان بود. می خواندم و تمام روز به تمام عزیزانم زنگ می زدم که کجایی. مراقب باش. می خواندم و تمام روز به حالت دگرگون. می خواندم و می ترسیدم.

حالا؟

من حالا هیچ حالی ندارم. هنوز هم می ترسم. زیــاد. فقط دلم نمی خواهد کسی بمیرد. چه معنی می دهد که کسی بمیرد آخر؟ این قدر شرتی زرتی؟ من دلم نمی خواهد هی یادم بیفتد که نمی دانم چه کار باید بکنم.

من می روم می نشینم پشت میزم. من می روم دراز می کشم توی تختم. من لیوان یخ دار را از روی میز برمی دارم. من سیگار آتش می زنم. من به پله برقی سانی می خندم. من می روم مادرم را از خانه مادربزرگم برمی دارم و می رویم خانه. من زل می زنم به این مانیتور... من زل می زنم به این مانیتور...

۱ نظر:

Unknown گفت...

من عاشق تو ام!