۲۵ تیر ۱۳۸۸

آب مغز یا ما چگونه ما شدیم؟


بگذارید براتون یک خاطره تعریف کنم. سلام ای باد ثبا.

همه چیز از جایی شروع شد که یک دختری بود که کمربندش تلویزیون بود و این بچه داشت آینده شغلی ش را رقم می زد. همه خوب و خوش بودند. ل راضی، آ راضی، ک راضی، عین راضی، ن راضی، زینب ناراضی.

بعله. ما نشسته بودیم. ساعت به آرامی می گذشت. ریچل داشت از ورزش شاپینگ به دنیای بزرگسالی پرتاب می شد. شب بود. ما پیژامه پوشان جهان بودیم. ما ولو بودیم. پاچه و آب مغز داشت توی دیگ می قلقلید تا فردایش ما بخوریمش. همه چیز شبیه یک شب خوب معمولی آرام بود. گیرم تازه از دوازده شب شروع شده بود و قرار بود تا پنج و نیم صبح طول بکشد و این همه مان را به خنده انداخته بود. اما کلن از این شب های آرام و خوش خوشان بود. شبِ شوخی های بی ضرر، خنده های نرم و نولوک. غیبت های غیر خطرناک در حوزه های ویرچوآل، همه چیز عادی بود تا این که سر و کله ی گودر در حقیقت پیدا شد. گودر استاد موقعیت های کمدی است. موقعیت هایی که پیش نمی آیند در واقعیت. بعد گودرشدگی جریان ناگهان چنان شدید بود که ما لحظه ای تاب و توان خود را از کف داده و پرسیدیم آر یو فیوسکین کیدین می؟ یعنی واقعن آن آقا از در می آید تو و این زینب با آینده ی شغلی ش در مضحک ترین و مچ گیرانه ترین و خنده دارترین و گودر ترین فرم ممکن و در ناکسانه ترین حالت بشریت مواجه خواهد شد؟ پاسخ این سوال شما مثبت است.

من نمی خواهم مسائل خصوصی یک زینب را برای شما بنویسم. هیه. فقط همین بس که بدانید کانتر آشپزخانه پرید هوا. زغال ها ریختند روی دست عین، با تقریب خوبی اگر ماجرا لو می رفت، سقف می آمد پایین که در این صورت ل راضی، آ راضی، عین راضی، ک راضی، ن راضی، زینب راضی، خانوم یزدی ناراضی.

بعد یک هومر سیمپسنیستیکیتی (یعنی کلمه ساختم هواکش بنز!) کلن در روح گودر جاری ست، که معمولن وقتی من آدمی هستم در محل کارم، به صفر نزدیک می شود. حالا چی بشود چی بشود، بشود نیم الی یک. وقتی من شاد و شنگولم تا ده دوازده بالا می آید، دیده شده تا بیست، بیست و پنج در موارد استثنایی، بعد وقتی توی گودر هستم تا پنجاه مثلن بالا می کشد گاهی، اما میانگینش روی سی ست. بعد می خواهم برایتان بگویم که توی واقعیت، در شب آینده ی شغلی زینب روی هفتاد می زد. شما اگر فکر کنید یک لحظه پایین می آمد، سخت در اشتباهید. مثلن؟

مثلن یک وارنینگی به ما داده شد که آدمی که خواهد آمد آدمی ست خاطره تعریف کن، به یارو فاز ندهید که تا خود صبح براتان خاطره تعریف می کند. نشان به آن نشان که تا یارو درمی آمد که یک خاطره بگویم، شش نفر هم زمان با پاهاشان روی زمین دایره می کشیدند، به سقف نگاه می کردند، سوت می زدند و در اصطلاح گودری به نکست آیتم مراجعه می کردند به طوری که آقاهه به زبان آمده بود که تو رو خدا بذارید بگم! یعنی شخصن در زندگی م این همه هومر نبوده ام در حق کسی که تا به حال یک بار دیده ام. یعنی دیدید هومر هیچ وقت زندگی را برای کسی ساده تر نمی کند؟ یعنی دیدید گاهی به خودتان می گویید این فضا برای فلانی جدید است، کمی کمکش کنم در حوزه ی سوشالایز؟ (وقتی آدم معمولی ای هستید) آقا من همین جا اعتراف می کنم که نیم میلی متر هم برایش آسان تر نکردم شرایط را و این یک تصمیم ناکسانه ی جمعی بود. ل راضی، آ راضی، ک راضی، عین راضی، ن راضی، زینب راضی، آقای ثبا ناراضی. خانوم فیلان هم که همراه آقای ثبا بود هم کلن گلابی.

ها این میان یک خاطره هم بگویم برایتان: یک بار یک کونتوری باز شد و سپس در کمال سوپرمنی بسته شد. خیلی خاطره ی قشنگی بود. خدافس. ال رویی که دوستمان داشتند و بالاخره برای ما خاطره تعریف کردند.

بعد بالاخره صبح شد. لباس های ما را نجات یافت. پای آقای خاطره ی آینده شغلی را بلند شد و این طوری بود که یک شلوار اضافه پیدا شد. بالاخره ما کله پاچه خوردیم. همین من که این جا نشستم آب مغز خوردم با نان سنگک. بعد گودر پشت من بود وقتی داشتم آن مغزهای شناور در آب قهوه ای را می خوردم - سلام گلی- همین منِ پیف پیفی که هستم که می گفتم بو می دهد کله پاچه، همین من! چنان شلپ شولوپ با قاشقم مغزها را دستگیر کردم و خوردم که خودم مانده بودم. بعد هم نفهمیدم کجای گوسفند را دادند بهم که یک چیزهای نرم و لزجی بود و یک چیزهایی گوشتی ای بود با لیمو و من احساس می کنم هنوز که حلقم چرب است. این جا خوردن ما که تمام شد، برای آقای طولانی توضیح داده شد که چه طوری پاچه بخورد. (خارج از کانتکست حتی با جزییات) ما فرض را بر این می گذاریم که بلد نبود. ما فرض را بر این می گذاریم که پیک دم صبح منجر به این شد. کی داده کی گرفته به هر حال. بعد برای یک لحظه کوتاه که آ همچنان گشنه ش بود و کیشیمیشی بود، عین متوجه شد که ل راضی، ک راضی، زینب راضی، ن راضی، ف راضی، حتی حتی عین- بی راضی اما آ ناراضی. این صحنه هم در کمال عجیبی، دیده شد. ما به عنوان چیزهای عجیبی که در زندگی دیدیم این ناراضی بودگی آ و راضی بودگی عین- بی را هم در خاطرمان نگه می داریم.

حالا همه چیز به روال برگشته این را که می نویسم. من هفت صبح خوابیده ام تا دوازده و نیم، ک نیم ساعت خوابیده، عین- بی و ف دارند خاطره ای در ولایت شمال رقم می زنند و بقیه هم که صداشان در نمی آید خوابند لابد. آینده شغلی تا شنبه به تاخیر افتاده است. ما می مانیم منتظر آن لحظه ای که به قول نون آقای خاطره بفهمد ما چه فلان بیسار شده هایی بودیم. بعله.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

من كي ام؟
اينجا كجاست؟
اين ياوه ها رو كي ...(نوشته)؟!؟
يه جور بگيد ما خنگها هم بفهميم
خيلي علمي تخيلي بود

Unknown گفت...

خيلي رمز گشايي مي خواست! كلي از رمز هايش هم كه باز نشدني! هنگيديم! لاله (خودمو مي گم) ناراضي!